من بر تمام دختران شهر عاشقم...
عاشق نازیلا، چون اولین عشقم بود. چون مرا به تبریز کشاند و باهم در پارک خاقانی صبحانه خوردیم.
عاشق فرشته، چون وقتی توی بیمارستان بستری بود با من حرف میزد و وقتی هم که بخاطر درد و رنج زیاد به پرستار گفته بود که برایش اُوردوز کند، آخرین حرف هایی که از دهانش درآمده بود این بود که به محمد بگویید دوستش دارم...
عاشق مریم، چون وقتی بچه بود مادرش آنها را تنها گذاشت و پدرش هم چندسال بعد فوت کرد و او مسئول بزرگ کردن خواهرها و برادرش شد، چون از کودکی مادری کرد و مادر بود...
عاشق هنگامه، چون چهره ی زیبایی داشت و اولین کسی بود که احساس کردم کمی عقایدش شبیه به من است...
عاشق فرزانه، چون دیوانه وار احساساتی بود و با اینکه تبلتش را گرفته بودند از مخابرات به من زنگ میزد...
عاشق مهنا، چون شخصیتی به یاد ماندنی در زندگی من بود و فقط توانستم چندبار آن هم از دور ببینمش...
و عاشق دهها و صدها و هزاران دختر دیگر... بخاطر اینکه در هر کدامشان چیزی برای دوست داشتن می یابم، بخاطر چهره های جذابشان، چشمان زیبایشان، شخصیت های گیرایشان، بخاطر لبخند شیرینشان، بخاطر خنده هایی که چالِ گونه دارد، بخاطر دندان های ارتودنسی دار، بخاطر دندان های سفید و مرتب شان و بخاطر هزاران دلیل منحصر به فردی که هرکدامشان را جذاب میکند...
نمیدانم مشکل از من است که زود جذب این جذابیت ها میشوم یا اینکه انسان های دوست داشتنی و جذاب زیادی در اطرافم هستند...
شاید هم چون شدیدا تشنه ی عشق و محبت هستم زود به سمت همه جذب میشوم...
اما فکر میکنم که تقصیر من نیست که همه ی دختران شهر برای من جذابند...
تقصیر خودشان هست که هرکدامشان جذابیت منحصر به فرد خودشان را دارند...
من بر تمام دختران شهر عاشقم، چون در هر کسی چیزی برای دوست داشتن می بینم...