امروز صبح تا ظهر با سا مطب پایین بودیم. اما چه صبحی که عملا از یازده و ربع شروع شد. اولش تهوع شدید داشت که باعث شد دیر راه بیافتیم، بعد هم ترافیک شدید که کلی عقبمان انداخت. رسیدیم به مطب و من شروع کردم به عذرخواهی، از اولین مولکول پادری مطب عذرخواهی کردم، بعد از ترکهای دیوار، بعد از تلویزیون ۴۳ اینچ دوو و بعد از مریضها، از تکتک سلولهای تک تک مریضها. انقدر عذرخواهی کردم که از نظام پزشکی کل اسکاندیناوی و حومه زنگ زدند و گفتند «دکتر جان، مرسی ولی دیگه بسه».
بعد کارمان تمام شد و راه افتادیم به سمت ولفنشتاین. وسط راه سا باز تهوع داشت و زدیم کنار که هوا بخورد. هوا قشنگ بهاری شده بود و چمنها، سبزه ها، درختها و کلزاها همه سبز شده بودند. البته کلزا سبز نیست، زرد است ولی به هرحال. چند تا قورباغهی کوچک توی یک گودال جمع شده بودند و سا یک شاخه را به سمت یکی از آنها پرت کرد که تکان بخورد و آن غورباقهی کوچک واقعا تکان خورد. دیشب کلی با سا حرف زدم در مورد مهاجرت. بعد گفت دستم درد گرفت. هر وقت به هر دلیل شناخته شده یا ناشناختهای استرسی شود دستش درد میگیرد و من دیوانه میشوم. صبح هم که با حال بد از خواب بلند شد عذاب وجدان داشتم که نکند به خاطر حرفهای به زعم او ناخوشایندم حالش بد شده باشد. نمیدانم.
ساعت چهار رفتم مطب. خانم ع یک ترمیم و یک امتحان روکش داشت. گفت آقای دکتر امروز تولدم است و لطفا بیحسی را یواشتر بزن. گفتم من که همیشه یواش میزنم اما خوب، واقعا یواشتر زدم. مریضها که تمام شد خواستم از مطب برم بیرون که یک گوساله ماشینش را جلوی در پارکینگ ساختمان پزشکان پارک کرده و رفته بود. با بدبختی رفتم بیرون و به اسکواش رسیدم. در سالن اسکواش مثل اسب جنگی دویدم و از زیر گردن تا مغز کون پاره شدم، وقتی برگشتم سا باز هم حالش خوب نبود و واقعا این آفرینش انسان و تفاوتهای جسمی زن و مرد چرا انقدر ناجوانمردانه است؟ نر و ماده سکس میکنند، هر دو کم و بیش لذتشان را میبرند که نوش جانشان. بعد مرد میرود پی کارش و زن باید نه ماه تمام نکبت بکشد و نکبت بکشد و نکبت بکشد که چه؟ ژنهایشان را به موجود دیگری شبیه به خود انتقال دهند. پی ام اس و پریود هم که در هر صورت خار در چشم و استخوان در گلوی این جنس است. و انسان حقیقتا از فکر کردن کسخل میگردد.