پسرک
پسرک
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

قصه‌ها، ویروس‌ها، دخترها

من اسفند را دوست ندارم. چون اسفند شلوغ است و من شلوغی را دوست ندارم. چون آد‌م‌ها در اسفند دوست دارند زودتر کارهایشان را تمام کنند و فکر می‌کنند که آخرِ سال دنیا به پایان می‌رسد. در حالی که ما می‌دانیم دنیا اگر می‌خواست به پایان برسد، همان روزی که دایناسورها و شهاب‌سنگ‌ها دعوایشان شد به پایان می‌رسید. و همچنین می‌دانیم که دنیا خیلی بی‌شرف‌تر از آن است که این‌قدر محترمانه و محجوبانه به پایان برسد. بگذریم. اسفند پارسال شلوغ نبود اما ترسناک بود.

حقیقتش من فکر می‌کردم که می‌میریم. هنوز هم فکر می‌کنم که می‌میریم، اما خیلی کمتر از اسفند. در اسفند مطمئن بودم که می‌میریم و خوب، اصلا دوست ندارم قبل از دیدن بزرگ شدن رستا بمیرم. کابینت‌ها را پر از عدس و لوبیا و کنسرو و ماکارونی و سویا کرده بودم. کلی دارو. کلی آب معدنی. کلی برنج. کلی کوفت. کلی زهرمار.

یک شب سا گفت بیا از این فرصت استفاده کنیم و برنامه خواب رستا را درست کنیم. گفتم بله. به جای تکان دادن روی پا، تشک انداختیم و با موبایل برایش قصه گذاشتیم و خواباندیمش. البته نه به همین راحتی، در واقع به سختی. اولش نمی‌دانست برنامه‌ی خواب عوض شده. نمی‌دانست که الان خوابیدن «اینجوری» شده. ولی بالاخره می‌خوابید.

شب بعدش هم بهتر خوابید. و شب بعدتر باز هم راحت‌تر و بهتر. آخرش یک شب که سا آن طرفش خوابیده بود و من این‌ طرف، چند تا قصه‌ی پشت سر هم شنید و تکانی خورد و غرغری کرد و خوابید. چند دقیقه‌ی بعد از خوابش،دستهای سا را گرفته بودم و در سکوت کامل اتاق، زل زده به سقف داشتم به این فکر می‌کردم که حالا اگه طوری شد که مردیم، یا بدتر از آن، فقط من مردم، باز هم چیز مهمی نیست. فکر کردم که - گرچه خیلی کلیشه‌ای هم هست ولی - اگر تمام زندگیم همین نیم ساعت با قصه خواباندن رستا هم بوده باشد خوب است. فکر کردم که «خوب، سهم من هم از زندگی همین بوده و خیلی هم ممنون.» و فکر کردم که اوکی، مُردیم هم مُردیم دیگر. چه‌کار می‌شد کرد که نکردیم.

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید