نوشتهی بهرام صادقی
⬅️ ویکیپدیا میگوید که پاورقی در اصل به گونهای از ضمایم مطبوعاتی گفته میشده که به بخشِ سیاسیِ روزنامههای فرانسوی پیوست میشده و بیشتر شاملِ اخبار غیر سیاسی، شایعات، ادبیات، نقدِ هنری، مطالبی از آخرین مدِ روز و نیز مطالبِ جزئیِ ادبی بوده است. اما اصطلاح «پاورقی» در روزنامههای انگلیسیزبان بیشتر خطاب به داستانهای دنبالهداری به کار میرفته و میرود که در قسمتی ثابت از روزنامه منتشر می شده و میشود.
حاجی عبدالستار، شاید جز اسمش، آنقدرها که انتظار میرفت حاجی نبود. کراوات میبست، هرچند کهنه و کوتاه بود و پیراهن چهارخانهی رنگی میپوشید و ریش و پشمی هم که بشود به آن ریش و پشم گفته نداشت و عرق چین هم به سر نمی گذاشت. اما نمازش را مرتب می خواند (این طور میگفتند) و روزه نمیگرفت. (این یکی را دکترها گفته بودند). ترشی معدهاش زیاد شده بود.از اینها گذشته، باز هم اینطور میگفتند که او عضو هیئت است و در ایام عزاداری گوشهای مینشیند و آهسته و به ملایمت، در واقع سینهاش را نوازش می دهد. البته اگر کسی متوجه او میشد ریتم ضربه ها را هم شدیدتر و هم سریعتر میکرد. در آنِ واحد دو کار انجام میداد...خلاصه هنرمندانِ مملکت، از نمایشنامه نویس و نقاش گرفته تا کارگردان فیلمهای سینمایی و تولیدکنندهی فیلمهای تلویزیونی را دچار پریشانی و بلاتکلیفی کرده بود. در این میان وضع آهنگسازان و ترانه سرایان از همه وخیم تر بود. هرچه بود حاجی عبدالستار با حاجیهای آنها از زمین تا آسمان تفاوت داشت. البته چیزهای دیگری هم بود که هنرمندان را نومید میکرد... مثلا روز اولی که آنها فهمیدند حاجی عبدالستار تسبیح درشت زردرنگ کهربا نمیگرداند و دکانش هم زیر بازارچه نیست، حسابی جا خوردند. کارگردان جوانی که تازه از آمریکا آمده ولی در تلویزیون استخدام نشده بود (معروف بود که "فرهنگ و هنر" او را چنگ "کانون تربیت کودکان" قاپیده است) هرجا می رفت و به هرکس برمیخورد میگفت: Helpless!
واقعا آدم Helpless میشود. نمیدانم، شاید هم واقعا آدم چنین چیزی بشود و شاید هم من دیگر زیاد دارم طول و تفصیل میدهم و لازم نیست در مورد حاجی عبدالستار این قدر به جزئیات توجه کنم. آخر من فقط از او لوبیا و نخود و ماست پاستوریزهی مانده و پنیر ترش لیقوان و شیر میخرم و گاهی هم چندتایی همای اتویی. و هروقت که حوصله داشته باشد، مدتی ته دکانش روی چیزی که بشود نشست، مینشینم و چندکلمهای با او حرف میزنم.
آقای میران منتقد بزرگ هنری ما، که بالاخره تازگیها مُرد، به من میگفت وقتی داستانت درآید تو را خواهم کوبید. راستش دقيقاً گفت: «مشت ومالت می دهم». چون از کسی که تأثیری در ساختمان داستان ندارد، به تفصیل اسم بردهای و از قوانین مسلم (در اینجا نمیدانم چرا از برتراند راسل وکاردینال ریشلیو نقل قولهایی میکرد.) عدول کردهای.
از چه قوانین مسلمی؟ قوانینی وجود ندارد که مسلم باشد یا نباشد. راستش زندگی او وفا نکرد که بگوید و توضیح بدهد و به وعده اش عمل کند. اما من همان وقتها خیلی تعجب کردم. آقای میران، حاج عبدالستار را از کجا میشناسد؟ و چه طور فهمیده که من می خواهم قصهای بنویسم که حاجی هم در آن بپلکد؟
شاید هم جای تعجب نباشد... آخر منتقدها این چیزها را بهتر از من و شما میدانند. با این همه من درست و حسابی Helpless شده بودم و تذكر آقای میران باعث شد که مطلب را درز بگیرم و از تعریف شکل و شمایل و حالات روحی حاج عبدالستار چشم بپوشم. فقط بروم توی دکان، سلامی بکنم و مثل بچه ی آدم آن ته توی تاریکی روی گونی دربستهی برنج یا چهار پایه ی لق و پقی بنشینم و اطلاعات و زن روز و بانوان و رودکی سه چهار سال پیش را بردارم ورق بزنم و اگر گفت چایی میل دارید، بگویم نه و مشتری ها را دید بزنم و یواشکی به حرفهای دختری که هرروز پیش از ظهر میآید و به دوست پسرش تلفن میکند، گوش بدهم. برای رعایت امانت باید بگویم که این دختر هنوز پسری ندارد که پسرش دوستی داشته باشد اما آن طور که دستگیر من شده است خودش دوستی دارد که پسر است...
ادامه دارد...
www.pettrichor.com
آدرس کانال تلگرام: t.me/pettrichor