ویرگول
ورودثبت نام
پِی رنگ
پِی رنگ
خواندن ۷ دقیقه·۵ سال پیش

با "خیال" راحت وارد شوید. این یک "داستان" واقعی است.

خب، آن وقت ها زندگی اصلا این طور نبود، که مثلا یک نفر از اول گاو به دنیا بیاید و گاو هم بمیرد، به نظر من که روش احمقانه ای است. در گذشته ای نه چندان دور، ها ها! مثل قصه ها شد، اشکال ندارد. می خواستم بگویم ما می توانستیم هم دیگر را امتحان کنیم. اینطوری تصور کن: به سادگی با یک ساطور سر من جدا می شد و روی بدن یک‌ زرافه قرار می گرفت. با توافق قبلی. بعد هم با نخ و سوزن مخصوص دوخته میشد. البته می توانستی سرت را ندوزی. اما برای محکم کاری بد نبود. فکر نکن ساطور و نخ و سوزن های دوزاری امروزی هم این کارها را می کند. جای تاسف است که آدم ها انقدر پسرفت کردند و همه چیز به شدت مبتذل شده و کاربردهای سطحی دارد. آن نخ و سوزن ها مخصوص بود. وقتی می گویم مخصوص منظورم سس مخصوص یا جملات مخصوص تبریک روز تولد یا تمرینات ورزشی مخصوص آب کردن چربی دور شکم نیست. مخصوص یعنی... بهترین کلمه که بتوانی درکش کنی این است: جادویی!
از همان بچگی این کارها را شروع می کردیم. بله، بچه ها آن وقت ها کمی جربزه داشتند و انقدر لوس و بی نمک نبودند که آخر هنرشان این باشد: "با کلمه ترکیب های جدید جمله بسازیم" یا یک آدم بزرگ در اطرافشان را به دردسر بیاندازند که ثابت کند از تخم چشم جوجه تولید نمی شود. بچه ها موجودات عجیبی بودند، عجیب و بی نظیر، یا به عبارتی سحر انگیز.
ممکن است برایت سوال پیش بیاید با این وضعیت، منظورم جا به جایی سرهاست، دقیقا کی به کی بود. من یقین دارم تا الان این سوال برایت پیش آمده است. متاسفانه انسان ها از وقتی با یک کله سر کردند، کند ذهن هم شدند. همه چیز اینجاست. (روی قفسه ی سینه اش را نشان می دهد که یک اسم نوشته شده) قضیه به این شکل بود که قبل از اولین درخواست جا به جایی باید اسمت را انتخاب می کردی. یک اسم درست و حسابی. این قابل خواندن نیست. شنیدنی ست. ( لبخند شیطنت باری می زند). در واقع صدای خرگوش است. شما خیلی با خرگوش ها دمخور نیستید. حتی این اواخر دیده ام که آنها را در قفس های کوچک می گذارید تا فقط تماشایشان کنید. به هر حال با توجه به پسرفت هایی که دانشمندان تکنولوژی روی دستتان گذاشته اند می توانید صدایش را در گوگل جستجو کنید. واقعا که کار خنده داری است. صدای یک خرگوش را از دستگاه مزخرف و وقت تلف کن جلویت گوش بدهی.
یک سوال: کسی تا به حال یک دانشمند از نزدیک دیده؟ من که ندیدم. فکر می کنم وجود ندارند و تنها یک ابزارند برای فخر فروختن به نسل های بعدی. آن بدبخت ها مستندات پیدا شده لا به لای گِل و لای ویرانه های تمدن شما را بررسی خواهند کرد و وقتی به کلمه ی دانشمند می رسند گمان می کنند باید در پژوهش هایشان تجدید نظر کنند و دنبال یک موجود خارق العاده و متفاوت بگردند. در واقع خبری نیست. اما کیست که این را به آیندگان بگوید.
(با بی حوصلگی از لیوان آب آلبالویش جرعه ی کوچکی می نوشد) می دانی چه طور شد که گند همه چیز در آمد. شایعه درست کردند که اگر کسی "سرخود" کله اش را جا به جا کند در آن جا به جایی خواهد مرد. بعد هم یک دسته طراح مُد راه افتادند و سر و کله ها را با بدن ها ست کردند. کلی هم داد و قال راه انداختند که " آی مردم! بشتابید! این آخرین جا به جایی است! روی دوختِ تر و تمیز گردن هایتان به تنه را کرم حلزون می مالیم! بشتابید که کرم های حلزون در حال تمام شدن است! عجله کنید که با این کرم ها حتی ردی باقی نخواهد نماند! بدوید! بدوید! صف ببندید! و تمام. از همین بازی های نخ نمایی که شما هم دارید. آن موقع اولین بار بود که گروهی به این شکل سعی در انجام چنین کارهایی داشتند. تو هم فکر نکن ما باور کردیم، باور نکردیم ولی هیچکس به روی آن یکی نیاورد و مثل دسته ی پیازچه کنار هم ردیف شدیم برای آخرین جا به جایی ها.‌ در شرایطی که رد دوخت اصلا اهمیتی نداشت همه به این مساله علاقه مند شدند. باورکردنی نیست. صف های طولانی بسته شد و با صبر و حوصله هر کسی با توجه به تشخیص طراحان مد شد این که می بینی. ضمنا ما در صف با پنجول ها و دندان هایمان همدیگر را نمی دریدیم. شرط می بندم تصوری از چنین صفی نداری.

اینها که تعریف کردم مربوط به ملیون ها سال پیش نیست اما از آنجا که اگر من این قطعه (یک چیزی شبیه سوزن را از جیب کت صورتی با لبه های سورمه ای اش در می آورد) را به تو بدهم، با آزمایش کربن چهارده بی مزه تان، به چیزی حدود پنجاه هزار سال قبل می رسی و بعد انگار تاریخ بن بست شده. نه جانم، تاریخ قبل از آن هم وجود دارد. بگذار دقیق تر برایت بگویم. آخرین سری که به تن دوخته شد دویست و چهل و دو هزار و پانصد و چهارده سال و شش ماه و هفده روز پیش بود. بله، درست حدس زدی. آن آخرین نفر من بودم.
راستی دیده ام که شما هم طراح مد دارید. شرم آور است، دائم با چند تکه پارچه ور می روند، دسته عینک ها را انگولک می کنند و فکر می کنند با دوختن پاچه به جای یقه و یقه به سر آستین اتفاق مهمی رخ داده. فکر می کنم گفتگویمان کمی تحقیر آمیز شد. اما شما مرتب همدیگر را تحقیر می کند. روزی چند بار. این از غذا خوردن هم برایتان مهم تر است. خودم دیده ام.
برای جبران دلخوری های احتمالی بگذار رازی را با تو در میان بگذارم. یک جراح احمق پیدا کردم که خودش فکر می کند خیلی یکه تاز است. ادعاهایش برای من اهمیتی ندارد. آن درخت صنوبر توی باغچه را ببین. خیلی جوان است. قرار است این مردک متوهم جراح ... آه! بله! (سرش را به سمت درخت حرکت داده و در برگشت به خودش اشاره می کند، و این پانتومیم را دو بار تکرار می کند) قبلا درخت ها برایم جذابیتی نداشتند. خیلی ها اینکار را می کردند. می گفتند تجربه ی روح افزایی است. به روح اعتقاد داری؟ مهم نیست. من ساطور و نخ و سوزن خودم را نگه داشته ام. فقط نگرانی ام از بابت آن شایعه است. و صد البته از بابت خرفتی آن جراح. فقط در جریان این‌ماجرا باش. اگر اتفاقی افتاد از جراح شکایت کن و غرامت بگیر. ارزش این ساطور زیاد است. حواست باشد بالا نکشد. (شی برنده و بدون دسته ای از زیر میز بیرون می آورد که می درخشد). می خواهم شاهد ماجرا باشی. (یکبار دیگر خنده ی شیطنت آمیزی می زند.)

خرگوش که صورتند بی‌جان، گرمابه پر از نگار منقوش
خرگوش که صورتند بی‌جان، گرمابه پر از نگار منقوش


+ نوشته شده در چهارشنبه ششم فروردین ۱۳۹۹ ساعت 22:34 توسط پِی

انتخاب عکس و تیتر در سه شنبه پنجم فروردین ۱۳۹۹ ساعت 13:29 توسط رنگ

بازنشر از وبلاگ پی‌رنگ

داستان کوتاهوبلاگعکاسیسوررئالیسمرئال جادویی
اینجا "یک نفر" طرح می زند یا عکس انتخاب می کند تا ببیند "آن یکی" چه می نویسد یا "آن یکی" می نویسد تا ببیند "یک نفر" چه طرحی برایش می زند. دو نفریم،پی رنگ ایم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید