در مناسبتهای مختلف و مواجهه با آدمّهای گوناگون با تقریب خوبی میتونم کانونی بودنشون رو تشخیص بدم. انگار فراتر از محل زندگی،جنسیت و تفاوتهای دیگه، کانونی بودن یه نشانه است که میخوره وسط پیشونیت.
۶ سالم بود که همراه مادرم رفتیم کانون پروش فکری کودکان و نوجوانان بجنورد و با ۴۰۰ تومن کارت عضویت گرفتم. چند روز بعد و وقتی فوتبال تو کوچه تموم شد با همون شلوار گرمکن سه خط فوتبالم راه افتادم به سمت کانون. وارد که شدم امتداد نگاه چند جفت چشم متعجب که نمیتونستند جلوی خندهشون رو بگیرن رو روی صورتم (و شاید شلوارم ) حس کردم. خانم شیروانی مربی دوستداشتنی سالیان سال کانون بجنورد اومدم سمتم و وقتی مطمئن شد توپم نیفتاده تو کانون و عضوم، کشیدم کنار و خیلی آروم و مهربون و منطقی توضیح داد که هر جایی یه سری اصول داره و وقتی میایم کانون باید لباس مناسبش رو بپوشیم. من وسط توضیحات خانم شیروانی محو میزهای قرمز رنگ و صندلیهای زرد مات و قفسههای بیانتهای کانون بودم.
خدایا اینجا کجاست. منی که تفریح اصلیم خاکبازی و تیلهبازی و فوتبال با بچههای کوچه بود، حالا بهشت موعود روی زمین رو پیدا کرده بودم.
من تو ۶ سالگی کلاس آمادگی میرفتم و این تابستون منتهی به کلاس اول برام شد لذت کشف کتاب و خواندن. کتابهای خارجی خوب با ترجمههای بهتر، تصویرسازیهای جذاب و کلاسهای هر روزه کانون. یه روز کلاس کار با خمیر و مجسمهسازی، یه روز کلاس بحث آزاد، یه روز بازیهای محلی، یه روز تئاتر، یه روز آموزش داستاننویسی.
برای من حالا روزهای کشدار تابستان متفاوت شده بود. بهجای صبحّها زدن به کوچه و صحبت از هر دری و تیلهبازی و کارتبازی و فوتبال، منتظر بودم تا شیفت پسرونه شروع بشه و اول وقت وارد کانون میشدم. مینشستم روی صندلی کودکان و کتاب «جیم دگمه» رو باز میکردم و غرق میشدم تو داستان.یا یه بار اتفاقی سهگانه جان کریستوفر (کوهّهای سفید، شهر طلا و سرب و برکه آتش) رو کشف کردم و زندگی از اون روز برام متفاوت شد. با مفهوم خیالپردازی و مبارزه آشنا شدم و انگار با هر کتابی که میخوندم یه وجه ناشناخته وجودم رو پیدا میکردم.
۹ سال تمام روزهای تابستون و بعضی روزهای فصلهای دیگه برام اینجوری گذشت. نه سال تمام روزنامه درآوردیم، تلسکوپ ساختیم، کاردستی درست کردیم و تو کانون به بقیه فروختیم، مسابقه محلی اجرا کردیم، با لباسهای کهنه تئاتر آرش کمانگیر رو برای پدر و مادرها اجرا کردیم، زیر چتر نجوم ستارهها رو شناختیم، داستان و شعر گفتیم، مجسمه ساختیم، با سقوط برجهای دوقلو اشک ریختیم، با برد ایران جلوی استرالیا خوشحالی کردیم، دستمون شکست، سرمون خونی شد و در یک کلمه زندگی کردیم.
کانون شد عضوی از خانواده من. کودکی که خجالتی بود و نمیتونست حرفش رو بدون قرمز شدن بزنه و حالا پناه آورده بود به دنیای کتاب و آدمهای مهربونی که بیرون نردههای کانون پیداکردنشون هنر میخواست. کانون حالا مال ما بود. بهش احساس مالکیت داشتیم و از رفتن هر مربی غمگین و خشمگین میشدیم.
طبق قوانین، بچهها تا پایان دوره راهنمایی میتونستند عضو کانون بمونند. من حالا اول دبیرستان بودم و هنوز ولکن نبودم. هر روز تابستون میاومدم از در داخل و بخاطر سابقه هشتسالهام کسی بهم چیزی نمیگفت. کانون شاید چیز جدیدی برای من نداشت اما از لحاظ حسی و وابستگی نمیتونستم رهاش کنم. هر جای بجنورد که رهام میکردی یه ربع دیگه دم در کانون بودم و از بد روزگار از همین حس وابستگی و نزدیکی دوری اجباری نمیتونستم با کسی صحبت کنم. تا اینکه یکروز غمگین، مربی اصلی کانون که حالا عوض شده بود کنارم کشید. یاد ۹ سال پیش افتادم که خانم شیروانی حالا بازنشسته روز اول کنارم کشیده بود. آقای عبداللهی بهم گفت که دیگه نمیتونم عضو کانون باشم ولی میتونم بیام و بهشون سر بزنم و کمکشون کنم. اون پسربچه ۶ ساله حالا ۱۵ ساله همچنان خجالتی بود و زبونش قفل شده بود که از غم بزرگ آوارشده روی دلش بگه. گفت باشه و اون روز دستش رو میکشید به تمام قفسهها و کتابهای کانون و یاد خاطرات میکرد. یاد روز اولش افتاد که دست میکشید روی کتابها به همین شکل ولی قدش نصف الان بود و دستش به کتابهای بالاتر نمیرسید.
دنیای شیرین کانون به پایان رسیده بود و حالا دنیای واقعی و بیرحم آدم بزرگها بیرون در به انتظارش نشسته بود. اما این همه ماجرا نبود. کانون با تمام تجربهها و کتابّها و مربیها و شخصیتهای خیالی و واقعی و لذتّها و دردها حالا درون ذهن پسربچه ۱۵ ساله رسوب کرده بود و هیچ سهپایهای نمیتونست اونا رو از ذهنش پاک کنه. کانون حالا شده بود جزیی از شخصیت من