phoenixx
phoenixx
خواندن ۷ دقیقه·۴ سال پیش

داستان کوتاه: هیولای کوچه‌ی تاریک

ساعت 5 عصر است کلاس همین الان تمام شده و من دارم لباس هایم را می پوشم. اندکی بعد کیفم را می‌اندازم روی دوشم و به سمت در می روم. مامان مثل همیشه منتظر من روی نیمکت آنطرف خیابان نشسته عینکش کمی به نوک بینی اش متمایل شده و از بالای عینک بچه ها را برانداز می کند تا مرا پیدا کند. مرا که می بیند لبخند میزند انگشتش را از بین صفحات کتاب بیرون می آورد و صفحه گم می شود، آهی می کشد و هردو می خندیم. به سمتش می دوم و دستش را بلند می کند تا من در حد فاصل پهلو و دستانش جا شوم بعد مرا محکم می فشارد.

_ کلاس چطور بود؟

_ بد نبود، قورباغه سخته

_که اینطور

و سرش را تکان می دهد. کنار خیابان می ایستیم تا سمند زرد رنگی که قرار است برای رساندن ما بیاید برسد؛ از هر دری حرف می‌زنیم تا زمان بگذرد و بالاخره ماشین می رسد. مامان به یک نقطه آن طرف خیابان خیره است. در را باز می کنم تا بنشینم. مامان می گوید: چند دقیقه صبر کن الان میام. و از راننده معذرت خواهی می کند. دویدنش را تا آن طرف خیابان دنبال می کنم. کیفش را محکم به خود می فشارد و از خیابان با حواس پرتی و اضطراب عبور می کند.راننده می پرسد: چی شد یهو. و من سکوت می کنم و فقط با نگاه دنبالش می کنم. در یک لحظه خودم را می بینم که از شدت کنجکاوی از تاکسی پیاده شده ام و می دوم سمت کوچه ای که مامان رفت. صدای راننده از پشت سر می آید: کجا می ری بچه، مامانت گفت منتظر بمون.

خیابان خلوت است و جز چند مغازه دار کسی نیست. آهسته پشت دیوار پناه می گیرم و به داخل کوچه‌ی بن بست سر می کشم. مردی روی زمین افتاده اما لبخند ترسناکی دارد. مادرم زانو زده و پشت انبوهی از آشغال با عجله چیزی را جمع و جور می کند و تند تند چیزی می گوید. کیفش هنوز به او چسبیده و ژاکتش را دور چیزی می گیرد و بلند می کند. یک بچه است. همه‌ی این هارا در چند ثانیه انجام می دهد در حالی که مدام مرد را می پاید و حرف هایی به او می زند.

جلوتر می روم تا حرفهایشان را بفهمم. پشت یک موتور پناه می گیرم.مرد ناگهان از جا می خیزد. مادرم بچه را هل می دهد پشت سرش. کلاه ژاکت روی صورت اوست و از گریه می لرزد یک دستش به دست مادر است و با دیگری لبه‌ی سطل آشغال را می گیرد. پیداست که نمی تواند تعادلش را حفظ کند. مادرم فریاد می کشد:

_ جلوتر نیا کثافت. تو آدمی؟ حیوون بی همه چیز

به یاد حرف پدر می افتم : این زن هیچ بلد نیست درست و حسابی فحش بده.

مرد جلوتر می آید. کچل است و موهای پرپشتی دارد. لاغر است و شکمش به دکمه های پیرهنش فشار می آورد . قدبلند است و قدی معمولی دارد.یک قدم جلوتر می آید. مادر گارد می گیرد و می گوید: باشه تا یه کتک بخوری پلیس هم رسیده، تا دیدمتون زنگ زدم.

در تصمیم خود سست می شود. صدای آژیر پلیس از خیلی دورتر به گوش می رسد. اما بازهم جلوتر می آید. مامان کیفش را دور دستش می پیچد و استوارانه کودک را پشت سرش نگه داشته. من ترسیده ام قلبم تند تند می زند. قدم بعدی را که بر می دارد می دوم سرکوچه و داد می زنم: کمک، کمک

راننده تاکسی می دود سمت من یک پیرمرد مغازه دار با آرامش سرش را بیرون می آورد و فقط نگاه می کند. آژیر پلیس نزدیک تر می شود.

شب است، بابا مارا از ایستگاه پلیس به خانه می آورد. سکوت مطلق حکم فرماست. تنها کلامی که در چند ساعت گذشته از مادر شنیدم این است: "متاسفم که مجبور شدی چنین چیزی رو ببینی پسرم متاسفم."

تا چند روز بعد از آن ماجرا مادر مدام به ایستگاه پلیس رفت و آمد دارد. بیشتر از همیشه با تلفن حرف میزند و بیشتر هم می خوابد. از بابا می پرسم : "مامان مریضه نه؟ چرا قرص نمی خوره." و بابا در جواب می گوید: "آدم ها فقط به خاطر سرما خوردگی و غذای بد و مسموم مریض نمی شن،گاهی از خشم گاهی از ترس مریض می شن که جز با گذر زمان بهتر نمیشه" می ترسم بپرسم ترس از چه و ساکت می شوم. من هم می ترسم، من هم کابوس می بینم. کابوس آن بچه که صورتش را ندیدم و آن مرد که کاش صورتش را نمی دیدم. چند روز است که دیگر نمی توانم تنهایی به مدرسه بروم بابا یا مامان همه جا مرا همراهی می کنند. تا مغازه تا مدرسه تا کلینیک مشاوره.

تلفن زنگ می خورد، بابا مامان را صدا می زند و لب تاپ روی پایش را نشان می دهد، مامان آهی می کشد و گوشی را برمی دارد، رنگ از چهره اش رفته و فقط گوش می کند، به بابا اشاره می کند تا مرا به اتاق ببرد ، من مقاومت می کنم، کاسه‌ی صبر مادر لبریز می شود اشک هایش فوران می کنند و روان می شوند روی موهای خرمایی اش. بلند و محکم فقط این جمله را می گوید: "تو یه هیولای بدبختی ته اون کوچه‌ی تاریکِ بن بست، اگه دستم به خودت نرسه همه‌ی اون کوچه ها رو به آتیش می کشم." و گوشی را محکم می کوبد زمین. بابا و من مبهوت به مامان نگاه می کنیم.بابا با سرزنش نگاهش می کند و می گوید: "گفتم دردسر درست نکن، نگفتم؟ " مامان فقط می گوید:"نمی تونم، متاسفم، نمی تونم "و می رود داخل اتاق.

یک ماه بعد ما از آن محله و آن شهر می رویم. مامان و من حالمان خیلی بهتر است اما فکر نمی کنم تا مدت ها بتوانیم به حالت اول برگردیم. اما مادر یک بار گفت وقتی به اونایی که سالم از جلوی اون کوچه رد می شن فکر می کنه حالش بهتر می شه. نمی دانم مادر چه کار کرد هیولا را نابودکرد یا کوچه ها را آتش زد. اما یک بار که ازو پرسیدم آهی کشید و گفت:" دنیا پر از کوچه های بن بسته پسرم ما فقط می تونیم فریاد بکشیم و بگذاریم هیولاها شناخته بشن تا دفعه‌ی بعدی وجود نداشته باشه."

هرگاه به آن خاطره می اندیشم یا از جلوی کوچه‌ی بن بستی عبور می کنم قلبم به سختی فشرده می شود اما فکر کردن به مادر،قهرمانی که سر همه‌ی آن کوچه ها ایستاده و با فریادهایش همه‌ی هیولاها را به آتش می کشد ؛ هربار به من قدرت می دهد و بهبودم می بخشد.



شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید