کاش میتوانستم جیغ بکشم.فریاد بزنم ، کمک بخواهم .حرف بزنم و خلاص شوم.
اما نمیشود !
روح من خیلی وقت است که در سکوت کشته شده .تو روحم را کشتی و انگار همراه روحم صدایم را گم کردم.شاید چون آخرین باری که فریاد زدم کسی نشنید .تنها کسی که شنید اهمیتی نداد،به کارش ادامه داد و روحم را تکه تکه کرد .
در نهایت من ماندم و تکه های پخش شده ی روحم که با هیچ چسبی بهم نچسبیدند .که هیچ دستی برای جمع کردنشان کمکم نکرد.من ماندم و اشک های به خون نشسته ام ، خاکستر خوشی هایم، نفس سردم و سینه ی خالی ام.
شاید برای همین است که مینویسم.جرئت حرف زدن را ندارم.که اگر حرف بزنم مزه ی تلخ غربت روی زبانم پیچ و تاب میخورد.مثل کرم میلولد و روحم را آلوده میکند. مزه ی فلزی اش فلجم میکند و من میمانم و گوش هایی از افرادی که از شنیدن ضجه هایم عاجزند .
کاش برای هر دردی آغوشی باشد.کاش غمم را از روی چشمانم بخوانند .کاش انتظار برای شادی به پایان برسد، هرچند که به نرسیدنها عادت کردهام، جزئی از وجودم شدهاند، حتی در تمامی داستانها و تصورات پرداختهی ذهنم، خسته و پریشانم، گوشهای افتادهام و در حال سوگواری برای تلاشهای بیسرانجامم میباشم.کاش تمام شود.کاش تمام شوم.
این را ننوشتم که با احوال ناخوشم اوقات تلختان را زهرمار کنم.نه! فقط به نوعی فکر میکنم من همینم. بلد نیستم از گل و بلبل بنویسم و وانمود کنم همه چیز خوب است.حتی اگر باشد! عادت دارم به دیدن لیوان های شکسته و دل های به خون نشسته.با من از نیمه ی پر لیوان صحبت نکنید که آن نیمه را زهر میبینم ،سر میکشم و این شمایید که باید طعم تلخش را تحمل کنید.