سلام!
منم یه آدمم...دلیلی نداره که هر روز حالم خوب باشه و بخندم....بعضی روزا ناراحتم!
انقدر ناراحت و غمگین که دلم میخواد تمام روز رو توی تخت بمونم و به سقف زل بزنم!
بعضی روزا هم هست که دقیقا برعکسم!
انقدر شادم که میخوام بدوئم و بپرم و همه رو بغل کنم و کل دنیا رو پر از رنگین کمون و گلای آفتابگردون قشنگ میبینم!
این چند روز هم جز اون روزاییه که همه چیو به دوست نداشتنیترین شکل ممکن میبینم!
حتی خودمو!
یه روزایی هست؛ که انقدر آدم خودش و دنیای اطرافشو دوست نداشتنی میبینه که اصلا نمیدونه باید چجوری زندگی کنه و کل زندگی به نظرش خاکستری میاد!
خب منم یه دخترم! و همهی دخترا اون حس عدم امنیت و اعتماد به نفس رو توی زندگیشون تجربه کردن! حالا چه کم یا زیاد!
این که احساس کنن دوست داشتنی نیستن؛ به اندازهی کافی زیبا نیستن؛ خیلی لاغرن؛ خیلی چاقن، صورتشون پره جوشه، دماغشون درازه یا حتی توی راه رفتنشون مشکلی داره! مثلا خیلی تند راه میرن؛ یا خودشون رو عین لاکپشتی میبینن که میخزه روی زمین انقدر که آروم راه میرن!
فک کنم روزایی بوده که همه ی ما با این فکرای آزاردهندهی توی سرمون روزمون رو شب کردیم و سرمون رو رو بالش گذاشتیم!
با این فکر که دیگران در موردمون چی فکر میکنن!
بعضیامون شاید این صداهای آزاردهنده شده جزئی از زندگیمون و هر روز و هر دقیقه داریم بهشون گوش میدیم و هر چی بیشتر گوش میدیم انگار اعتماد به نفسمون کمتر و کمتر میشه!
مثلا خیلی خیلی زیاد برای خود من پیش اومده که وقتی دارم یه جایی راه میرم...هزار تا فکر میاد تو سرم که:
نکنه مانتوم زیادی کوتاهه...
نکنه شالم چروکه...
نکنه خیلی به نظر بقیه بدتیپ باشم...
نکنه خیلی لاغرم...
نکنه الان فلانی منو ببینه و فلان فکرو بکنه...
نکنه وقتی میخندم به نظر بقیه شبیه اختاپوس تو باب اسفنجی دماغم کش بیاد؟
خلاصه هزار جور فکر مربوط و نامربوط هی میاد توی سرم و انقدر خجالت زده میشم که انگار همونجا یه سطل آب سرد ریختن رومو دلم میخواد همونجا زمین دهن باز کنه و فرو برم توش تا دیگه چشمم هیچ بنی بشری رو نبینه!
حالا به نظرتون واقعا دیگران اصلا راجع به ما فکری میکنن واقعا؟ که ما انقدر خودمون رو آزار میدیم؟
اصلا تا حالا دقت کردین که ما چقدر بعضی موقعا بیرحمانه حرف میزنیم با خودمون؟!
یعنی صداهای درونیه من یکی که خیلی خیلی بیرحمانه ان!
یه مدت که پیش یه مشاوری میرفتم بهش راجع به این صداهای درونی گفتم!
اونم گفت ببین؛ این صداهای درونیه تو از یه موجودی که توی تو داره زندگی میکنه و از زندگی تو تغذیه میکنه در میاد!
این موجود عین انگل چسبیده به روح تو و تمام انرژی مثبتهات رو میگیره و تنها چیزی که برات باقی میذاره کلی حس منفی و کمبود اعتماد به نفسه!
ازم پرسید میتونم این موجود درونمو به چیزی تشبیه کنم!
منم یه ذره فکر کردم دیدم به نظرم باید شبیه زشتترین و چندشآورترین موجود روی زمین باشه!
و از اونجا که از بچگیم از عنکبوتا عین چی میترسیدم و بدم میومده؛ پس نتیجه گرفتم شبیه ترین موجود بهش یه عنکبوت غول پیکر عظیم الجثه است که توی روحم روی یه صندلی راحتی نشسته و داره بافتنی میبافه و همین جورم این چرت و پرتا رو توی ذهن من فریاد میکشه!
حالا راجع به ترسم درباره عنکبوتا توی یه پست کامل براتون میگم که صالا از کجا شروع شد و من چرا از این عنکبوتای لعنتی انقدر میترسم و بدم میاد!
تازه اینا تنها چیزایی نیست که بهم میگه! که کاش فقط به همینا ختم میشد!
اون همش راه میره و توی سرم داد میزنه که: "وای فلانی، اگر فلان کارو نکنی فلان اتفاق بد برات میفته و این داستانا!"
و فکر کنین شنیدن این زمزمههای دائمی چقدر میتونه آرامش روحی آدمو به هم بریزه!
و واقعا تا حالا به این فکر کردین که ما از بیرون خیلی خیلی زیباتر و جذاب تر از چیزی به نظر میرسیم که خودمون خودمون رو میبینیم!
یعنی تا حالا برای من که خیلی پیش اومده!
بیبنین، من یه آدم نسبتا خجالتیم...یه پینوکیوی خجالتی که وقتی جمعی رو نشناسه و یهو کلی آدم یه جا ببینه سکته میکنه و اون صدای بیرحمانهی توی سرش شروع میکنه به حرف زدن که:
وای چرا انقدر دست و پا چلفتی بازی درمیاری جلو این همه آدم جدید؟ چرا دستتاتو اینجوری گرفتی؟ چرا ساکتی؟ چرا انقدر سوتی میدی؟ چرا یه دقیقه دهنتو نمیبندی و...
آره خلاصه اون صدا با بیشترین سرعت و بیرحمانهترین شکل ممکن شروع میکنه به حرف زدن باهام و منو از درون نابود میکنه!
به خاطر همین اگر منو چند سال پیش توی یه جمع جدید میدیدن احتمالا یه پینوکیوی ساکت و دست پاچلفتی و خجالتی و کم اعتماد به نفس بودم که زیاد حرف نمیزد!
چون خودم، خودم رو اونجوری میدیدم و شاید براتون جالب باشه بدونید که آدما هم مارو از بیرون همونجوری میبینن که ما خودمونو میبینیم!
اگر شما خودتون رو دوست داشتنی ببینین؛ بقیه هم شما رو یه آدم دوست داشتنی میبینن!
اگر خودتون رو زشت ببینین؛ از بیرون هم واقعا به نظر زشت میرسین!
اگر خودتون رو یه آدم شاد بیبنین؛ از هر کی بپرسن که راجع به فلانی چی فکر میکنی؟ میگه عه فلانی رو میگی؟ اون خیلی آدم شادیه دوسش دارم!
خلاصه که شاید باورتون نشه ولی هر حس بد و خوبی که نسبت به خودتون داشته باشین؛ دیگران هم دقیقا همون حس رو نسبت به شما پیدا میکنن!
و خلاصه سرتون رو درد نیارم که این اتفاق از وقتیم رفتم دانشگاه بدتر شد! چرا؟
چون یه دانشگاه تک جنسیتی شاید دیگه تیر خلاص رو بزنه برای این که تو هیچ وقت تا آخر عمرت یاد نمیگیری با جنس مخالفت تعامل داشته باشی!
یعنی از قبل که همش سرت تو درس و کتاب بود و حالام که اینجوری!
پس هیچی دیگه؛ باید فاتحه زندگی اجتماعیتو بخونی و همه جا مثل دست و پا چلفتیا ظاهر بشی!
خلاصه که این کمبود اعتماد به نفسه هی بیشتر و بیشتر میشد و انگار من هر روز از اون پینوکیوی خوشحال و اجتماعی ای که کلی آدم دور و برشو پر کرده فاصله میگرفتم!
ولی این فاصله گرفتن و خجالتی بودنه خستم کرده بود!
آخه میدونین؛ پینوکیو ذاتا یه موجود برونگراست و طاقت دوری از آدما رو نداره! همیشه دلش میخواد دورش پر از آدم باشه و اون هی بیشتر خوشحال باشه!
پینوکیوها وقتی تنها میمونن ناراحت میشنو و انگیزشونو برای زندگی از دست میدن!
اما یه جایی به خودم گفتم: "که بابا پاشو جمع کن خودتو بسه دیگه!
پاشو برو چهار تا چیز جدید تجربه کن؛ آدمای جدید ببین و جاهای جدید برو!
از وقتی دانشگاه قبول شدی نشستی به غصه خوردن که چرا اینجوری شد و هی داری به زمین و زمان بد و بیراه میگی و از همه طلبکاری!
پاشو جمع کن خودتو دیگه آدم باش!
اون بیرون کلی چیز قشنگ منتظرتن که بلند شی بری و کشفشون کنی"
و پاشدم جمع کردم خودمو و آدم شدم!
وارد جمعای جدید شدم؛ کلی دوست جدید پیدا کردم و آدمایی رو توی زندگیم ملاقات کردم که برای همیشه مسیر زندگیم رو عوض کردن!
کم کم شروع کردم به دوست داشتن خودم؛ فهمیدم منی که انقدر خودمو دوست نداشتنیو زشت میبینم اتفاقا از نظر غریبهها حتی خیلی خیلی خوشگلم!
یا منی که فکر میکنم توی جمع های غریبه دست و پامو گم میکنم و انقدر دستپاچه میشم که نمیدونم دستمو کجا باید بذارم که عادی باشه؛ اتفاقا از بیرون و از نظر آدمای غریبه خیلی خیلی هم با وقار و موجه به نظر میرسم!
خلاصه خواستم با نوشتن این پست بهتون بگم نصف بیشتر چیزای مزخرفی که ما درباره ی خودمون و ظاهرمون فکر میکنیم اصلا واقعیت نداره و این تفکرات رو بریزین دور و سعی کنین خودتون باشینو خودتونو دوست داشته باشین!
و اینم بدونین که مردم برای یه سردرد عادیشون خیلی خیلی بیشتر ناراحت میشن و فکرشون مشغول میهش تا این که ما بیفتیم جلوشون و بمیریم! البته خدایی نکرده و دور از جان شما!
پس انقدر نشینین فکر کنین که فلانی چی میگه درباره من و الان چی فکر میکنه پیش خودش!
پاشین جمع کنین و زندگیتونو بکنین که معلوم نیست تا کی زنده ایم و انقدر خودمون رو آزار ندیم با این داستانا!
تو این پستم یه ذره شبیه مامان بزرگا شدم!
البته اینم یکی از نقطه ضعفای منه که حرف بقیه خیلی خیلی برام اهمیت داره! شاید واسه شما انقدر مهم نباشه!
حتی هنوزم بعد از این همه کار کردن رو خودم، شنیدن یه حرف کوچولو از طرف یکی ممکنه تا مدتها منو ناراحت کنه و اعصابمو به هم بریزه و از اون طرفم شنیدن یه تعریف کوچولو میتونه منو تا اعماق آسمونا بالا ببره و این واقعا اخلاق بدیه!
مثلا یه دفعه یکی، که خیلیم با هم صمیمی نبودیم بهم گفت پینوکیو تو شبیه مامان بزرگا میمونی!
حالا نمیدونم واقعا میخواست ناراحتم کنه یا یکی از ویژگیهای مثبت مامان بزرگا مد نظرش بود!
ولی من از حرفش برداشت کردم که یعنی تو خیلی خسته کننده و کسل کننده و... ای و این حرفش تا مدتها توی سرم تکرار میشد و به لیست حرفای بیرحمانهی عنکبوت درونم اضافه شده بود با صدای هرچه بلندتر و بیرحمی هر چه تمام تر توی سرم فریاد زده میشد!
شمام حرف مردم خیلی براتون اهمیت داره؟ یا فقط من اینجوریم؟