امشب میخوام یه کتابی رو نقد کنم که با خوندنش خیلی عصبی شدم!
البته که هنوز من جوجه ای بیش نیستم و جسارت هم نمیکنم که دانش خیلی زیادی دارم ولی به عنوان یه خواننده ی عاقل بالغ میخوام امشب کتاب مذکور رو به شدت باد انتقاد بگیرم تا بلکه یه ذره اعصاب طوفانیم آروم شه!
میدونین؛ نزدیک یکی دو هفته ای هست که تو فکر گرفتن کتاب "چهار اثر از فلورانس" هستم و اتفاقا چند روز پیشا هم به یه کتاب فروشی سر زدم که بگیرم و توی این تعطیلات بخونمش که نداشتنش! خوشبختانه!
ولی خب امشب باید یه کار خیلی مهمی رو انجام میدادم که کلی وقت بود عقب انداخته بودمش!
بعد گفتم واسه این که حوصلم بیاد کار رو تا آخر انجام بدم بذار یه کتاب صوتی بگیرم و گوش کنم!
چون حس و حال پادکست گوش کردنم نبود!
خلاصه یهو یاد کتاب مذکور ملعون افتادم و خریدمش که گوشش بدم!
و بذارید فقط از حس و حال الانم بگم که پشیمون ترینم!
ببینین؛ من کلا توی کل زندگیم از خوندن دو تا کتاب بوده که تا مغز استخونم پشیمون شدم و خودمو به باد بد و بیراه گرفتم!
یکیش کتاب سه قطره خون صادق جان بود که حدود سه سال پیش خوندم و به خاطرش تا یه هفته حالم بد بود و یکیم همین کتاب امشب!
از فرط پشیمونی احساس میکنم یه مگس گرامی توی مغزمه و داره از عصبانیت خودشو به در و دیوار مغزم میکوبه که: "آخه لامذهب، اون از کتاب دو هفته پیشت اینم از این! نمیشه یه ذره سلیقه بهتری داشته باشیو انقدر با اعصاب من بازی نکنی؟"
همیشه از خوندن این کتابای موفقیت و توسعه فردی مثل راز و تبدیل حال خوب به حال بد و نمیدونم پدر پولدار پسر فقیر و این دری وریا بیزارترین بودم!
میدونین چرا؟ چون انتظار داشتم وقتی کتاب رو میگیرم دستم از خوندنشون یه حس خوبی چیزی عایدم شه ولی نه تنها حس خوبی پیدا نمیکردم بلکه از فرط چرت و پرت بافی و کلیشه گویی های نویسنده واقعا دلم میخواست سرم بکوبم توی دیوار و کتاب رو محو کنم از صفحه ی روزگار و نویسنده و عمه ی گرامیشو به باد الطاف بگیرم که اینا چیه آخه به خورد ملت میدین!
واسه همین خیلی وقت پیشا فهمیدم که آقا این ژانر اصلا ژانر من نیست و من بهتره برم سراغ همون داستان خودمو و الکی اعصاب خودمو به هم نریزم و خون خودمو کثیف نکنم!
ولی خب این کتابی بود که تعریفشو از خیلی از آدمای درست حسابی شنیده بودم و خیلی وقت بود که توی لیست کتابام بود پس تصمیم گرفتم دلو بزنم به دریا و یه شانس دیگه هم به این سبک کتابا بدم!
که کاش نمیدادم!
ولی خب چیزی که باعث شده ساعت 2 شب این پست انتقادی و نه چندان ملایم رو بنویسم و با چشمای ورقلنبیده و خسته به صفحه ی مانیتور زل بزنم این مسئلست که خواب رو ازم گرفته:
این کتاب به چاپ شصتم هم رسیده!!!!!
حتما داری شوخی میکنی باهام!
یعنی کسی هست این کتابو خونده باشه و از روی ذوق و شوق بره به کس دیگهای هم معرفیش کنه؟؟؟؟؟
اصلا با عقل جور در میاد؟ من هر سطر از کتابو که میشنیدم احساس میکردم نویسنده منو احمق فرض کرده و اونور نشسته داره به ریش من میخنده!
مثلا یه تیکش بود که میگفت یه خانومی مراجعه کرده بود به من -فک میکنم نویسنده ی کتاب روانشناسی چیزی بوده و بدا به حال مراجعینش واقعا- و میگفته که یه بدهی سنگین داره که تا چند روز دیگه موعدش میرسه و این قضیه آرامش رو ازش سلب کرده!
این خانوم هم میدونید به عنوان راهکار چی بهش پیشنهاد میکنه؟ میگه عزیزم برو تو خونت بشین و منتظر باش تا الطاف الهی شامل حالت شه و خدا خودش بدهیت رو تسویه کنه! اصلا هم نگران نباشیا...خدا ممکنه امتحانت کنه ولی حتما تو لحظه آخر میاد و نجاتت میده!
ببینین در این که خداوند قادر مطلقه و هر کاری ازش برمیاد هیچ شکی نیست...ولی من از ترویج این دیدگاه منفعلی که تو این کتاب داره رجع بهش حرف میزنه انقدر بیزار و عصبانی شدم!
تقریبا تو کل کتاب داره میگه که الطاف خداوند شامل حال توئه و تو اصلا اصلا لازم نیست نگران هیچی باشی!
حتی اگه گند زدی به زندگیت و حتی اگه کل روز توی خونه بشینیو هیچ کاری نکنی بازم باید توقع داشته باشی خدا در آخر روز بیاد نجاتت بده و اونم قطعا این کارو میکنه!
یا اگه برای پس اندازت فقط 8 دلار برات باقی مونده بود و این تنها پولیه که داری و با اون حتی نمیتونی برگردی به خونت؛ برو و اولین و آشغال ترین و به دردنخورترین شیئی که حس خوب بهت میده رو بگیر و تمام پولتو بده براش و اونوقت کنار خیابون وایسا و صبر کن که خدا پول رو از طریق یه آشنای تصادفی به دستت برسونه!
و اینم دقیقا یکی دیگه از تکه های کتاب بود که سرگذشت یکی از مراجعینش رو روایت می کرد...البته عجیبیش این بود که پول هم به دستش رسید ولی من توی مغزم انقدر مشغول ساکت کردن اون مگس عصبانی بودم که نمیدونم چجوری پوله به دستش رسید!!
خلاصه واقعا نمیدونم که این کتاب چجوری به چاپ شصتم رسیده و دقیقا چه نوع سلایقی طرفدار خوندن این سبک از محتوا هستن (!) ولی خب لطفا...اگر کسی خونده و نظری داره بیاد یه ذره با هم صحبت کنیم شاید منم که اشتباه فهمیدمو منظور کتاب رو درک نکردم!
در آخر هم شاید شما زیاد منو نشناسین ولی معمولا آدمیم که خیلی طرفدار انتقاد و پستای چالش برانگیز و تهاجمی نوشتن نیستم!
کلا آدمیم که تقریبا از هر نوع چالشی کناره گیری میکنه و سعی میکنه حتی اگرم چیزی رو دوست نداره به سلایق بقیه کسایی که دوسش دارن احترام بذاره!
ولی خب خوندن این کتاب واقعا اعصابمو به هم ریخت و باید حرفامو یه جایی میزدم بالاخره!
یعنی این حرفا قرار بود استوری اینستاگرامم بشه ولی خب احتمالا خودتون هم میدونین تعداد آدمایی که حرف واقعی آدمو تو اینستاگرام بفهمن حتی از تعداد انگشتای دست هم کمتره!
واسه همین تصمیم گرفتم غرغرامو اینجا بنویسم تا هم سر شما رو درد بیارم و هم اینکه دلم خوش باشه یه جایی که ارزش داره ثبتشون کردم!
ببینم شمام تا حالا کتابی خوندین که این حس و حال امشب منو داشته باشین؟؟
پی نوشت: به نظرم یکی از مهم ترین تاثیرای منفی این کتاب اینه که ما رو از خدای قادر و مطلقی که توی کتاب معرفی میکنه ناامید میکنه...چون عینا داره بهمون نشون میده که خدا تو فلان شرایط برای فلانی فلان کارو کرد؛ پس اگر تو همم تو همون شرایط سخت باشی باید دقیقا همون کارو برای تو هم بکنه!
اگر نکرد یا مشکل از توئه یا اون! (نعوذ باالله)
پس ما به جای اینکه خودمون بریمو تلاش کنیم میشینیم تا خدا لطفشو شامل حالمون کنه و اگه نکرد ما نا امید و درمونده تر از قبلمون میشیم!
خیلی غر زدم ببخشید! :|
نمیدونستم یه کتاب چنین تاثیر عمیقی روی روحیه آدم میذاره!