سلام...شاید باورتون نشه ولی امروز برای اولین بار در طی این چند سال تصمیم گرفتم توی جای عمومی برای دل خودم بنویسم...الان هم که در خدمتتون نشستم بعد از 9 ساعت کاری شروع یهو کرمم گرفت که من حتما امروز باید بنویسم و نذارم این ترس از نوشتنی که توی جاهای عمومی دارم جلومو بگیره...
درست قبل از این که بیام و شروع به نوشتن کنم داشتم یه آهنگ از juvvrih گوش میکردم...وای این بشر معرکست!
نمیدونم میشناسینش یا تاحالا اسمش به گوشتون خورده یا نه؛ ولی خودم چند وقت قبل خیلی تصادفی توی یوتیوب پیداش کردم.
میدونین من از بچگیم عاشقه آهنگای بیکلام بودم...وقتی میگم از بچگی راست راستی میگما...یادمه ابتدایی که بودم داداشم عاشق آهنگای yanni بود.
هر وقت سوار ماشینش میشدم آلبوم یانی رو میذاشت برام...یه سری آهنگای بیکلام بودن که میبردنم آسمون...قشنگ یادمه وقتی یه سری از قطعه هاشو گوش میکردم احساس میکردم یه سری پلههای شیشهای توی آسمون چیدن و من با گوش دادن هر نت پیانو از آهنگاش دارم میرقصم و روی اون پلهها بالا میرم!
یه ذره بزرگتر شدیم، فکرامونم با خودمون بزرگ شد ولی من هنوزم که هنوز بود آهنگای بیکلام رو یه جور خاص دیگهای دوست داشتم و باهاشون زندگی میکردم...
ببینم شمام اینجوریین که اگر یه آهنگ رو یه موقع خاصی گوش کنن اون آهنگ و اون لحظه برای همیشه توی شیشهی ذهنتون میمونن؟
یا من انقدر خل و چلم که با گوش دادن پوشهی آهنگهای بیکلامم احساس میکنم یه فیلم کامل رو دارن برام پخش میکنن؟
آخ کجا بودم؟ چقدر حاشیه رفتم ببخشید! اصلا وقتی شروع به حرف زدن میکنم دیگه کلا یادم میره کجا بودم و هی از این شاخه میپرم اون شاخه...
اره خلاصه داشتم میگفتم؛ Juvvrih!
یه نوازندهی پیانوئه؛ آهنگاشم مثل خودش خیلی خاص و غمگینن...اصلا یه غم عجیبی توشون دارن که انگار با گوشت و خونت حسش میکنی.
آهنگ feel my pain ش همیشه یادآور یه شخص خاص برام بوده و تا ابد هم باقی میمونه...هر وقت این آهنگ رو بشنوم یادش میفتم!
راستی بگین ببینم؛ شمام تا حالا عاشق شدین؟
ولش کنین حالا بذارین امروز تلخش نکنیم؛ میخواین بگم چی شد که اصلا یوتیوب تصمیم گرفت اینو بهم نشون بده؟
از داستان عشق و علاقهی عجیب غریبم به یانی و آهنگ بیکلام که گفتم براتون...موقعی که بچه بودم همینجوری الکی الکی آهنگشو دوست داشتم بدون این که اصلا بدونم چین و این صداهای جادویی که حال آدم رو دگرگون میکنن از کجا درمیان!
یه ذره که بزرگتر شدم؛ فهمیدم این سازی که یانی میزنه و هر نتش میتونه اشکمو دربیاره یا منو ببره رو ابرا اسمش پیانوئه...و عاشقش شدم!
عشقم هم همینجوری الکی پلکیو ساده نبود؛ یادمه یه روز داشتم تلویزیون میدیدم و یهو یه کلیپ پخش شد که یه آهنگ از لودوویکو روش بود با یه سری تصویر از شفقهای قطبی...
و راستش رو میگم...همون لحظه یه چیزی درونم شکست...احساس میکردم لذتی بالاتر از موسیقی وجود نداره که بتونه آدم رو به خدا نزدیک کنه...از اون روز عاشق پیانو زدن شدم و با اینکه حتی یه پیانو هم از نزدیک ندیده بودم میتونستم انگشتامو حس کنم که روی کلاویههای پیانو میرنو میان!
پیانو زدن همون موقع هم برام یه آرزوی محال بود!
میپرسید چرا؟ خیلی سادست...بابام خسیس بود و هر جور ولخرجی برای بچه ها اعم از اسباب بازی خریدن و هرجور وسیلهی سرگرمی دیگهای رو پول هدر دادن میدونست!
ساز هم که دیگه از نظر تفکرات خانوادهی پدریم جز ادوات شیطانی بود و تمام شیاطین و اجنه رو به خونه جذب میکرد.
پس کلا باید توی خوابم میدیدم که یه روزی بابام واسم پیانو بخره و منو کلاس پیانو ثبت نام کنه!
خلاصه که گذشت...سالها از اون ماجراها گذشت و من عشقم نسبت به موسیقی رو در حد همون گوش دادن به آهنگای بیکلام نگه داشتم و حتی به خودم اجازه ندادم که فکر و خیالاتی هم راجع بهش بکنم!
آخه میدونید؛ من خیلی آرزوهای بزرگتر و عزیزتری داشتم که به خاطر شرایط مجبور شدم با دست خودم خاکشون کنم... و زمانی که اونها رو جلوی چشمم از دست میدادم احساس میکردم یه گوشههایی از روحمم دارن از دست میرن باهاشون! واسه همین تصمیم گرفتم انقدر عاشق چیزی نشم...یه روز دیگه داستان اون آرزوی بزرگمو براتون تعریف میکنم اینجا دیگه حرفشو بیارم وسط باید تا صبح بشینم بنویسم!
بازم حاشیه رفتم و از داستان دورتون کردم...خلاصه...من شدم پینوکیوی 21 سالهای که یه شب توی اتاقش نشسته بود و نمیدونم داشت چیکار میکرد؛ که یهو داداشم با یه دفتر نت اومد تو اتاق!
من اول فک کردم دارم اشتباه میبینم ولی رفته بود کلاس پیانو ثبت نام کرده بود و فرداشم میخواست بره پیانو سفارش بده.
شاید براتون عجیب باشه یه داداش من - یه پسر 30 سالهی بازاری که از 17 سالگی شروع به کار توی بازار کرده بود- اصلا حال و حوصلهی هنر و این مسخره بازیها (به قول بعضیها) رو داشته باشه!
چه برسه به این که بره کلاس پیانو ثبت نام کنه!
آخه آدمای امروز حوصله خودشونم ندارن...انقدر تو زندگیمون زخم خوردیم و اذیت شدیم که انگار هیچی نذاشتن برامون باقی بمونه!
بذارین ادامه داستانو یه روز دیگه براتون تعریف کنم... الان دیگه باید برم!
الان که به آخرش رسیدم احساس میکنم یه مشت حرف بیربط و مهملات رو پشت سر هم ردیف کردم!
راستش انقدر حرفای توی مغزم زیاده که همشون دارن میپرن رو همو همدیگرو تیکه پاره میکنن که زودتر بیان بیرون...شاید واسه همینه که انقدر داره مطالب به نظرم بیربط پشت سر هم ردیف میشه...
اصلا امروز دلم میخواست راجع به یه کتابی حرف بزنم که تازگی خونده بودمش و حس میکردم خیلی شبیه منه زندگیش...بذارین جریانشو فردا براتون تعریف کنم!
آخه به خودم قول دادم که هر روز بیام بنویسم...قول میدم فردا یه کم حرفامو جمع و جورتر کنم و اینقدر بیربط به هم نبافم!
پینوکیو همیشه هم دروغ نمیگه!