ویرگول
ورودثبت نام
دکتر طاعون
دکتر طاعون
خواندن ۵ دقیقه·۱ سال پیش

احساس غریبی دارم

در وصف خودم میتونم بگم که مثال من همون مثال خر ما از کرگی دم نداشت هست.

احساس میکنم بیگانه ام. به همدردی کسی شدیدا نیاز دارم. شخصی که کلمه "درد" رو خوب فهمیده باشه.

اما روایت من به چه شکلی بود؟

اوایل زندگیم:

من از کودکیم تا به امروز انسان خونسردی بودم. زیاد اهل بگو بخند و صحبت نبودم و هنوز هم نیستم.

انسان ها با شخصیت های مختلف بدنیا میان،‌ اما نمیدونم که آیا شعور من پایین بود یا جامعه ای که در اون زندگی میکنم؟!

بار ها و بار ها تحقیر شدم. بخاطر هر کاری که انجام دادم. من بیشتر به مطالعه تاریخ علاقه داشتم تا فوتبال بازی کردن.

مسخره همه شدم که حالا ما چیکار کنیم که فلان شخص تو فلان تاریخ چیکار کرد...

اما من کسی رو اجبار نکرده بودم که حتما تاریخ بخونه...

هر تهمتی بهم زده شد. گوشه گیر، احمق حتی بیمار روانی!

بخاطر همین حتی یکبار پیش مشاور منو بردند که چرا این پسر دوست داره کتاب بخونه تا بازی کردن با همبازی هاش!

و جالبه که بدونید درون گرایی که یک نوع شخصیت هست به چشم بیماری دیده میشه در جامعه ما.

هیچ وقت هیچکس بجای تحقیر من یکبار پیش من نیومد و ببینه که دنیا از چشم من چطوری دیده میشه.

آرزو داشتم بشنوم که یک نفر بگه

درکت میکنم.

اما نه.



دنیای من چه شکلی بود؟

من همیشه شخصی بودم که باید دلیل خوبی برای انجام کاری میداشتم. از اول همبازی های خودم رو در حال دعوا و شکستن سر همدیگه دیدم.

به نظر من کار احمقانه و غیر منطقی بود. یکبار هم نبود. همیشه بود.

من هم دور شدم از این کار ها.

از ۷ سالگیم به لوازم برقی خیلی علاقه داشتم. میرفتم پیش تعمیر کار ها و وسایلشون رو نگاه میکردم.

از شکل خازن ها خوشم میومد. احساس میکردم شبیه برج اند. ظاهر با مزه ای داشتند.

و وقتی فهمیدم که میتونن برق رو ذخیره کنن بیشتر به وجد میومدم.

در واقع مشتاق یادگیری و فهمیدن بیشتر بودم تا بازی با دیگران.

نمیدونم کدام قسمت کار های من بد بود در این مورد که انقدر با من بی مهری شد.



تینجری و نوجوانی:

پدیده بلوغ زود رس چیز جدیدی نیست. ۱۵ سالم بود که تقریبا همه همکلاسی هام مشغول تیکه انداختن به دختر های مدرسه رو برویی بودند.

در حال جابجایی فیلم های پورن در فلش های ۴ گیگ و حتی دیدن اونا سر کلاس با اون گوشی های عصر حجری.

عشق لاتی و ...

من باز هم علاقه ای به این کار ها نداشتم. این کار ها عواقب هم داشتند و من کلا به فکر عواقبش بودم و دوری میکردم.

در نتیجه باز هم ایزوله شدم. تنها تر. در واقع در کل دوران دبیرستانم ۲ تا دوست بیشتر نداشتم. یکیشون بشدت مذهبی.



حال حاضر. کار و دانشگاه :

نمیدونم اوضاع از چه قرار هست که هر وقت کسی من رو می بینه فکر میکنه میتونه سوارم بشه.

سر به سرم گذاشته میشه و همه این به ظاهرا شوخی ها توهین ها و تیکه هایی هستند که شوخی شوخی بار آدم میکنن.

نمیدونم چرا این ملت که یا یه عده گردنبند اهورا مزدا میندازن و یه عده قسم حضرت عباس میخورن یکبار نشد که در زندگی دیگران دخالت نکنن که از زشت ترین کار هاست.

هر وقت میخوام بحثی رو شروع کنم، هیچ چیزی مشترکی پیدا نمیکنم.

اکثر همکلاسی هام عشق موتور دارن. من هیچ چی از موتور نمیدونم.

وقتی هم که بحث شروع میشه و مکالمه ای شروع میشه انگار مونولگ داره پیش میره. فقط به حرف من گوش داده میشه و خداحافظ.

اصولا از ارزش ها و طرز تفکر اونا هیچ چیزی مشترکی در من نیست.




و من اینطوری ساخته شدم:


بخاطر هر حرکتی که انجام دادم مورد تحقیر قرار گرفتم. رنگ قرمز دوست داشتم و هنوز هم دارم و به من میگفتند دختری.

تاریخ میخوندم به من تهمت گوشه گیری و روانی بودن زدند.

نخواستم به منجلاب همکلاسی هام کشیده بشم و اسم بچه مثبت و "سوسول" روم گذاشتند.

به همه چی من گیر دادن.

لباس پوشیدم یه چیزی شنیدم. حرف زدم یه چیزی شنیدم. نشستم و حرف نزدم دوباره یه چیزی شنیدم.

حتی تو خانواده دست به دست شدن این چیزا رو دیدم.

فکر میکردم زن ها نمیتونن راز دار باشن و مردا دیگه از دهن لقی هم عبور کردن. دیگه ک.. لق شدن.

منم خسته شدم.

تصمیم گرفتم شیطانی ترین حالت خودم باشم.

گور پدر ملتی که دم از اسلام میزنن و شیطان رو درس میدن.

گور پدر اونایی که فقط از صبح تا شب زر میزنن و وقتی کسی نمیخواد شر و ور هاشون رو ادامه بده یا گوش بده اسم "بچه سوسول" میزارن روش.

گور پدر همون روشنفکرایی که تو هرزگی و بی بندباری روشنفکرن.


من قرار نیست بخاطر هر کاری که انجام بدم به کسی حساب پس بدم. من مدل نیستم که لباس پوشیدنمو باب میل شماها بکنم.

من دلقک شماها نیستم که با حرف هام شما رو سرگرم کنم.

به کسی متلک نمیدازنم. خودم خواهر دارم.

من به عقاید ...شر شماها هیچ اعتقادی ندارم.


این شد که شدم یه شخص یاغی. دیگه خسته شدم از تحمل اراجیف یه عده پلشت و حر..زاده.

خسته شدم از تحقیر و تمسخر.

خسته شدم از اینکه احترام گذاشتم و بی احترامی دیدم.

خسته شدم از ملت ابله ایران.

از اون موقع به بعد به خودم تبدیل شدم...



کاش میشد ملت ایران یکم کمتر سرشون تو باسن همدیگه بود.

هیچ چیزی عین آرامش نیست که من یک ذره حسش نکردم.

کوچک ترین همدردی از کسی ندیدم. مشکل نیست ها، من به تنهایی هم از پس خودم بر میام

اما دیگه حداقل کاش طرف رو به حال خودش بزارید و اوضاع رو بدتر نکنید.

نمیدونم چرا کسی که با روی خوش و خنده و احترام برخورد میکنه رو سوارش میشند؟‌

حتما باید اون شخص عین سگ هار داد و بیداد کنه و تحقیر کنه تا بفهمید شخصیتی داره که باید بهش احترام گذاشت؟


اگه تا اینجا خوندی اینارو ازت متشکرم. حداقل وقتت رو به من هدیه دادی. ممنونم ?



خودمونیشخصیتمنشخصیدلنوشته
از مشکلات و دغدغه مرد ها و جامعه می نویسم. گاها هم کامپیوتر. فقط اینجام تا شاید کسی گوش شنوا داشته باشه.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید