رژ قرمز، تیشرت مشکی، موهای کمی روشن، چشمهای کاسهی عسلت، دستهای گرم و صدای نوازشگر تو را از قرار – یا همان دِیت- اول با تو خوب به خاطر دارم.
فراموشکاری، جاگذاشتن کارت بانکی، نرگسی که تهش لای فُویل پیچیده شده بود، نیمپالتویی که فکر میکردم «اوه چقدر آقا مَنش جلوهام میده»، عرق کردن دستهایم از استرس و به وقت رسیدنم را از قرار – یا همان دِیت- اول خوب به خاطر دارم.
زمان گذشته و تو احتمالا من را یادت نیست، اما خُب من نیش باز خودم و خندهی دستودلبازانهی تو را هم خوب به خاطر دارم. یادم هست که کافه چقدر خلوت بود و من در ذهنم تمام سناریوها را مرور میکردم. وقتی آمد باید از روی صندلی بلند شوم. صندلیاش را عقب بکشم یا نه؟ دست بدهیم؟ حواسم پرت نشود و بغل هم بکنم. موهایم به هم نریخته؟ یک شوخی نرم با کچلی بکنم تا کمتر به چشم بیاید. من حساب کنم یا دوست دارد دُنگی حساب کنیم؟ عطر را که مثل حشره کش زدم خیلی توی ذوق نزند؟
و راستش را بخواهی از چیزی که انتظار داشتم بهتر بودم. پاهایم کمی زیر میز میلرزید که خب به چشم نیامد. در حساب کردن، باز کردن درِ کافه، پوشیدن نیمپالتو و این جور چیزها بدک نبودم. البته خیلی عرق کردم؛ این را هم بُگذار پای شوق و ذوق و نه استرس.
حالا البته فکر کنم دو سالی گذشته است و تو من را از یاد بردهای و من هم به تماشای عکسهایت ننشستم. اما خُب راستش را بخواهی چهرهات برای من روشن است. آن رخِ ماه رخِ، آن چشمهای درخشانِ شفاف و آن حجم بینظر زندگی که از تو میتابید. انگار خرمشهر بودی در اوج سر زندگی؛ قبل از هر جنگی زنده و سرحال و جاری و زندگی بخش.
من هم خوبم. کچلتر، کمی چاقتر، بسیار بیحوصلهتر، کتابخواندهتر، دنبال ساختن چیزها آن هم وقتی همه چیز در حال فروپاشی است و البته همچنان به آدمیزاد امیدوارم.
تو چطوری؟