پوریا رستم زاده
پوریا رستم زاده
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

از آن ماه های خاص

شهریور برای من از آن ماه های خاص زندگی است. از آن ماه هایی که دو راهی هایی از زندگی پیش روی توست و تو مجبور به انتخابی. مجبور به انتخاب و رفتن در دریایی از تجارب که مخصوص همان راه است. راهی که نمیتوانی محکم بگویی جبر است یا اختیار. تو انتخاب میکنی یا گمان میبری که در حال انتخابی...

طبق اخبار سنجش اواسط این هفته نتایج ارشد می آید. من خیلی امیدوار به کسب رتبه قبولی نیستم اما در دلم هنوز برای خودم شانس کمی را قائلم. یک روز قبل از آزمون ارشد ناگهان با سرچ کلمه ارشد ادبیات نمایشی پرتاب به گروهی شدم که هزار بار خودم را سرزنش کردم که چرا قبلاً این کار را نکرده بودم. هر چند گمان می کردم که این کار را کرده ام و نمی دانم چطور آن را قبلاً پیدا نکرده بودم. گروهی که افراد داخلش به یکدیگر توصیه جزوه و کتاب می کردن و در بین همان توصیه ها، توصیه ای به چشم میخورد که میگفت: انتشارات ارشد را اصلاً نخوانید، چون بدترین انتشارات ها برای این رشته است. انتشاراتی که من فقط کتاب های همان را خریده بودم و کمی از آن ها را خوانده بودم.

بگذریم... اما ماندن با این گروه، بعد از کنکور سبب ساز پیدا کردن آدم های شبیه خودم شد. شبیه خودم نه از این منظر که همه چیزمان مثل هم است. از این منظر که علایق و اهداف مشترک داریم، فیلم میبینیم، رمان می خوانیم، دوست داریم در موردشان حرف بزنیم. بنویسیم، بسازیم و ...!

باز از بین همین گروه، گروه های کوچک دیگری تشکیل دادیم. از بین صحبت هایمان فهمیدیم که چند نفری از ما شاید وجوه مشترک بیشتری باهم داریم. اگرچه به لطف فضای مجازی صرفاً از جای جای کشور به یکدیگر وصل شده ایم و حتی یکبار هم یکدیگر را ندیدیم اما به نظرم می رسد دوستی خوبی را در همین مرحله اول با هم شکل دادیم.

و همه این گپ های شبانه، دوستی های ناگهانی از کجا آمد؟ غیر از اینکه من در کنکور ادبیات نمایشی ثبت نام کردم و ارشد ادبیات نمایشی را در تلگرام سرچ کردم تا وارد آن گروه شوم و از آن گروه به گروه دیگر و از این آدم ها با آدم های دیگر و ... متصل شوم؟ چه فرقی می کند که دانشگاه محیطی پژوهشی باشد و درس عملی در آن ندهند وقتی آدم هایی را بهم وصل میکند که همه تشنه یک هدف و مقصدند؟

شهریور برای من از آن ماه های خاص زندگیست که در انتهایَش معافیت سربازی تمام می شود. نتایج ارشد می آید. رتبه آوردن یا نیاوردنم در جشنواره هایی که شرکت کردم مشخص می شود. ممکن است به آزمون عملی بروم و از همه مهمتر به قول یکی از نوشته های خواهرم هیچ معلوم نیست به خاطر این بیماری منحوس همه گیر که این روزها با قدرت در مشهد می تازد « آن پارچه سیاه درِ خانه همسایه، روز بعد، روی در خانه ما نصب ...» ولش کنید.


شهریورروزنوشتنویسندگیتصمیمدوراهی
خودمان به خودمان میگوییم آقای نویسنده. چون هیچ اعتباری جز همین قلممان که صدایش در رفته و برخی میگویند خوب است، نداریم. پس چی شد؟ آ باریک الله، آقای نویسنده. باقی بقایت، جانم فدایت.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید