در تنهایی خودم، درونم تنم، انتهای قلبم، بتی ایستاده، صنمی رشید و اخمو
از جنس گوشت و شیشه، شکننده اما دارای کبودی
قبلا گلاویز شدیم. زور زیادی دارد، اغلب برنده میدان است و من فقط باید فراموش کنم که هماوردی قوی دارم و نادیده بگیرم این باخت های پیاپی را.
شبی در تلاش برای انداختن این بت با عزمی جزم و قلبی پر از نور طلبیدمش برای هماوردی.
دستانش را بلند کرد، انگار از ملاقاتم خرسند باشد، مانند کسی که میخواهد تورا در آغوش بگیرد، نعره زد که تو مرد این میدان نیستی بازگرد
صنمی با این قد و قواره خوش تراش تکان خورد، بلند بلند قه قه میزد و میخواست اینبار بدون نبرد پیروز میدان باشد.
اما اینبار همچو ابراهیم برای شکستن بت خودم ثابت قدم شده ام و باید از پا بیاندازمش. موسی وار عصای ابراهیمی خورد را به دور گردنش افکندم و با تمام توان برای پایین کشیدنش کوشیدم اما او حتی دزه ای تکان نخورد. ندا داد که تو مرد این میدان نیستی بازگرد، بازگرد
بی توجه به نطق تکراری اش ادامه دادم، اما هیچ، هیچ اثری از جابجایی یا ذره ای رعشه در وجودش نبود.
عصا را برداشتم تا به جسم بلورین و عضله ای او ضربه بزنم. زدم، زدم، زدم، بار آخر با تمام توان ضربه زدم اما هیچ خراشی حتی روی بلور نیافتاد.
با دقت که نگاه کردم دیدم او در قلبم ریشه کرده، با آن گوشتی که دورش پیچیده در قلبم ریشه کرده
-آرام تکرار کرد: تو مرد این میدان نیستی بازگرد.
+تورا میشکنم و از این غم تنهایی آزاد میشوم
این بار با اندوه زمزمه کرد
-تا وقتی که خودت را نشکنی مرد این میدان نیستی. شکستن خودت، مرا میشکند.
برگشتم
او بر من چیره شد
آمدم تا بشکنم، که از نو بسازم.
بت درونم آتش سرد سیاهی بپا کرد. این بت چه کار ها که نمیکند. سرمای سوزانش عذابم میدهد.