پوریا پیرسلامی
پوریا پیرسلامی
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

روز سی و سوم چالش چهل روزه "زندگی نو"

همه امروز به تمیز کردن آشپزخونه گذشت، خیلی جالبه که وسط تمیز کردن دیدم چقدر من و آشپزخونه شبیه همیم. هر دو به م ریخته هر دو پر جزئیات و هر دو قسمت مهم خونه(تعریف از خود نباشه البته...)تمیز کردن اساسی آشپزخونه از رهگذر پاک کردن همه کابینت ها و حتی ظرف های تمیز و کثیف گذشت(البته هنوز دو یا سه تا از کابینت ها مونده برای فردا) در حالی که واقعا درگیر تمیزکاری اساسی بودیم و باید مراقب لیز خوردن و شکسته شدن وسایل خونه بودیم، این ایده همه فضای ذهن منو پر کرده بود. ذهن همه ما شبیه خونه است که از قسمت های مختلفی درست شده توی کله هر کدوم ما یه آشپزخونه اوجود داره کلی اتاق و حتی یه دستشویی که گاهی هم کلی بو میده و باید حسابی تمیزکاریش کنیم.الان ذهن من نیاز داره که تمیز بشه اما اینقدر بهم ریخته که بیشتر اوقات پوریای درونم میترسه که بهش دست بزنه و ترجیح میده بزنه بیرون و تمیز کزدن خونه اش رو بزاره برای بعد؛ اما چرا؟ چون هم به این بی نظمی عادت کرده و هم اونقدر حال خوب نیست که بتونه زحمت تمیزکاری اساسی رو به جونش بخره. برای تمیزکاری گاهی باید فقط دل رو زد به دریا و از یه گوشه شروع کرد و تا جایی که حالت اجازه میده بری جلو...من توی این سی و دو روز گذشته سعی کردم که با همه خستگی ها، بی حالی ها و دردها، پاشم و ذهن بهم ریخته ام رو تمیز کنم. اگر سوال پیش بیاد که چقدر طول میکشه باید بگم اصلا برام مهم نیست فقط برام مهمه که بلاخره امروز از دیروز یه مقدار هم که شده تمیزتر شده . وقتی این خونه تمیز و مرتب شد ، اون موقع است که میشه یه مهمونی خوب برگزار کرد.

همه امروز به تمیز کردن آشپزخونه گذشت، خیلی جالبه که وسط تمیز کردن دیدم چقدر من و آشپزخونه شبیه همیم. هر دو به م ریخته هر دو پر جزئیات و هر دو قسمت مهم خونه(تعریف از خود نباشه البته...)

تمیز کردن اساسی آشپزخونه از رهگذر پاک کردن همه کابینت ها و حتی ظرف های تمیز و کثیف گذشت(البته هنوز دو یا سه تا از کابینت ها مونده برای فردا) در حالی که واقعا درگیر تمیزکاری اساسی بودیم و باید مراقب لیز خوردن و شکسته شدن وسایل خونه بودیم، این ایده همه فضای ذهن منو پر کرده بود. ذهن همه ما شبیه یه خونه است که از قسمت های مختلفی درست شده، توی کله هر کدوم ما یه آشپزخونه، کلی اتاق و حتی یه دستشویی هست که گاهی هم بی اندازه بو میده و باید حسابی تمیز بشه.

الان ذهن من به یه خونه تکونی بزرگ احتیاج داره اما اونقدر همه وسایل درهم و برهمه که پوریای درونم میترسه پاشه و بهش دست بزنه و ترجیح میده بزنه بیرون و تمیز کردن خونه اش رو بزاره برای بعد؛ اما چرا؟ چون هم به این بی نظمی عادت کرده و هم اونقدر حال دلش خوب نیست که بتونه زحمت تمیزکاری اساسی رو به جون بخره.

من توی این سی و دو روز گذشته سعی کردم که با همه خستگی ها، بی حالی ها و دردها، پاشم و ذهن بهم ریخته ام رو تمیز کنم. برای تمیزکاری گاهی باید فقط دل رو زد به دریا و از یه گوشه شروع کرد و تا جایی که حالت اجازه میده بری جلو.اگر سوال پیش بیاد که چقدر طول میکشه باید بگم اصلا برام مهم نیست، فقط برام مهمه که بلاخره امروز از دیروز یه مقدار هم که شده تمیزتره . وقتی این خونه تمیز و مرتب شد ، اون موقع است که میشه یه مهمونی خوب برگزار کرد.

آشپزخانهذهنخونه تکونی
جایی برای دلنوشته ها و آنچه می اندیشم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید