پوریا پیرسلامی
پوریا پیرسلامی
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

چهلمین روز چالش چهل روزه "زندگی نو"

و چهل روز گذشت. 40 روزی که برای اولین بار توی عمرم روزشماریش کردم. من الان عادت کردم که هر شب باید بشینم و بنویسم. بنویسم که بدونم هستم، بنویسم که بدونم روزی که رفت به عنوان مهمترین دارائیم چه جوری رفت.این چالش دیگه به نهایت خودش رسید اما دفتر تازه باز شده. تازه من شروع کردم به یاد گرفتن، تجربه کردن، زمین خوردن و دوباره و دوباره بلند شدن؛ پس نمیخوام ولش کنم به امون خدا. میخوام که بمونم پای این برنامه و ادامه اش بدم. در یه جمله اگر بخوام بگم: دوست دارم که زندگیم تا روزی که هستم و میتونم "زندگی نو" باشه و پر از چالش هایی یا خودم طرح میکنم یا دنیا با کلی آب و تاب پیش پام قرار میده.برای اولین باره که از تموم شدن یه چیزی نه خوشحالم و نه غمگین، اصلا انگار قرار نیست که تموم بشه!تازه فکر میکنم که اول اول راهم(نباید به این فکر کنید که سن بیولوژیک من دقیقا 29 سال و 3 ماه و 11 روزه) که برعکس عمر زندگی جدید من فقط 40 روزه! چهل روزه که من دارم یاد میگیرم که قدردان تک تک روزهام باشم، چهل روزه که فهمیدم مقصد فردا نیست که مقصد داشتن همین امروزه، فردا یه شاید و دیروز گذشته.من دارم یاد میگیرم که امروز رو قدربدونم و اگر فردایی بود، شکرگزار باشم. این حرفم به این معنی نیست که گذشته رو دور میریزم و برای فردا هم هیچ رویایی ندارم که کاملا برعکس چون گذشته بنیاد هویت منه و فردا همه رویا و ها آرزوهام ولی امروز همه زندگی منه. اگر امروز رو از دست ندی، فردا هم مال تو خواهد بود.پ.ن: در حقیقت قصد داشتم که امروز یه گزارش نسبتا آماری تهیه کنم و مثل یه پرونده به این چهل روز نگاه کنم اما امروزم به تموم کردن یه ناتموم مهم گذشت که واقعا حالم رو بهتر کرد و امیدوارم که فردا بتونم کاملا تمومش کنم و در همین دو یا سه روز آینده یک گزارش توصیفی از این چهل روز داشته باشم.

و چهل روز گذشت. 40 روزی که برای اولین بار توی عمرم روزشماری کردم. من الان عادت کردم که هر شب باید بشینم و بنویسم. بنویسم که بدونم هستم، بنویسم که بدونم روزی که رفت به عنوان مهمترین دارائیم چه جوری رفت.

این چالش دیگه به نهایت خودش رسید اما دفتر تازه باز شده. تازه من شروع کردم به یاد گرفتن، تجربه کردن، زمین خوردن و دوباره و دوباره بلند شدن؛ پس نمیخوام ولش کنم به امون خدا. میخوام که بمونم پای این برنامه و ادامه اش بدم. در یه جمله اگر بخوام بگم: دوست دارم که زندگیم تا روزی که هستم و میتونم "زندگی نو" باشه و پر از چالش هایی یا خودم طرح میکنم یا دنیا با کلی آب و تاب پیش پام قرار میده.

برای اولین باره که از تموم شدن یه چیزی نه خوشحالم و نه غمگین، اصلا انگار قرار نیست که تموم بشه!

تازه فکر میکنم که اول اول راهم(نباید به این فکر کنید که سن بیولوژیک من دقیقا 29 سال و 3 ماه و 11 روزه) که برعکس عمر زندگی جدید من فقط 40 روزه! چهل روزه که من دارم یاد میگیرم که قدردان تک تک روزهام باشم، چهل روزه که فهمیدم مقصد فردا نیست که مقصد داشتن همین امروزه، فردا یه شاید و دیروز گذشته.

من دارم یاد میگیرم که امروز رو قدر بدونم و اگر فردایی بود، شکرگزار باشم. این حرفم به این معنی نیست که گذشته رو دور میریزم و برای فردا هم هیچ رویایی ندارم که کاملا برعکس چون گذشته بنیاد هویت منه و فردا همه رویا و ها آرزوهام ولی امروز همه زندگی منه. اگر امروز رو از دست ندی، فردا هم مال تو خواهد بود.

پ.ن: در حقیقت قصد داشتم که امروز یه گزارش نسبتا آماری تهیه کنم و مثل یه پرونده به این چهل روز نگاه کنم اما امروزم به تموم کردن یه ناتموم مهم گذشت که واقعا حالم رو بهتر کرد و امیدوارم که فردا بتونم کاملا تمومش کنم و در همین دو یا سه روز آینده یک گزارش توصیفی از این چهل روز داشته باشم.

چهلمزندگی نوگذشتهفردا
جایی برای دلنوشته ها و آنچه می اندیشم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید