وِل‌گَرد
وِل‌گَرد
خواندن ۶ دقیقه·۲ سال پیش

[1] ژیلبرت را باید کشت

به نظرم فاصله مثل زمان، می تواند خیلی چیزها را حل کند. اندک اندک از رنگ می کاهد و بعد هم بی رنگ می کند. ژیلبرت نیز، به همین صورت برای آقای راوی رنگ باخت. هر چه اصطلاحا دور و بر فردت بپلکی و یا دور و برت بپلکد، قضیه سخت تر می شود و وابستگی بیشتر. باید تماس و فاصله را کم کرد تا اهمیت نیز خود به خود کم شود. این کم و بیش یکی از قوانین قطعی طبیعت انسان است که نه فقط در این موضوع که جاهای دیگری نیز صدق می کند.

چند ماهی بود توانسته بودم با موضوع نرسیدن به مینا کنار بیایم. این که به او نمی رسیدم امری قطعی بود و ثابت. چون او با کسی دیگر بود. و من نیز آدمی نبودم که پا پیش گذارم. و اصلا چندان هم به هم نمی خوردیم. ولی خب چه کنم که مثل احمق ها از همان اولین روز دانشگاه علاقه مندش شدم. شاید به این خاطر که تا آن موقع با هیچ دختری تعامل نداشتم. و او تقریبا اولین کسی بود که در کلاس با من صحبت کرد. و بعدتر شروع کردیم ارتباطمان را در فضای مجازی ادامه دهیم. دلیل دیگر این بود که به گمانم او از همه در کلاس، سرتر می بود. او رشک برانگیز بود. فعال بود و مدیریت می کرد. او همان کسی بود که من باید می خواستمش. زیبا بود. چهرۀ سفیدی داشت که به راحتی در اثر سرما یا گرما سرخ می شد. با یک تَه لهجۀ تبریزی حرف می زد و سریع هم حرف می زد. تلاشی هم نمی کرد که لهجه اش را پنهان کند. او مستقل بود و عاشق فعالیت. او به عبارتی تبلور فانتزی های من از یک دختر دانشجو بود. و چرا علاقه مندش نشوم؟ پس علاقه مند چه کسی می شدم؟ هنوز هم به نظرم از همه سرتر است. و کماکان با وجود اینکه به بخشی از خصیصه های شخصی و ویژگی های رفتاری منفی او پی برده ام، به نظرم تنها کسی است که می خواهمش.

این قضیه راز مگویی بود که آرام با خودم حفظش کردم. و سعی کردم تا می شود پرورشش ندهم. و جلوگیری کردم از رشد و نموش. و آمدم و در محفظه ای شیشه ای گذاشتمش و فقط گهگاهی نگاهش می کردم. نه می خواستم قدرت بگیرد و زندگی ام را پر کند، و نه می خواستم کامل از بین برود و زندگی ام را تهی سازد. و بعد کرونا آمد. این تا حدی خوب بود. چون فاصله می انداخت. و ارتباط فقط محدود شد به همان کلاس ها و فضای مجازی. ولی با این همه، عمدۀ توجه من به این بود که او چه کار می کند. چه کلاس هایی را می آید و کدام را نمی آید. چه زمانی در کلاس، آنلاین می شود و کی از آن خارج. چه کامنت هایی می گذارد. در گروه های واتساپ چه می گوید. و در همین حین سعی می کردم به شکل پنهانی و تمناگونه ای، توجه او را به خودم جلب کنم. با او شوخی می کردم. یا به نحوی به او اشاره می کردم که انگار روی مستقیمم با او نیست. ولی خودش می گرفت و به من واکنش نشان می داد. و همین برای من خوشایند بود. حتی دریافت یک ایموجی خنده از سوی او خوب بود. و تمام تلاشم این بود که تا می شود از کارش سر در بیاورم. و چه قدر سخت بود که نمی توانستم عرصه های مختلف زندگی او را زیر نظر بگیرم و در آن ها سرک بکشم. کسی را که دوستش می داریم و می خواهیم به او مهر بورزیم، مثل یک جعبۀ خالی می خواهیمش. که به تمام ابعاد و جزئیات آن مسلط باشیم و از بالا به آن بنگریم. دوست داریم او هیچ پوشیدگی ای نزد ما نداشته باشد. و کوچک ترین جزئیاتی که از آن ها خبر نداشته ایم و بعد می فهمیم که وجود داشته اند، مثل زخم بزرگی بر پیکرۀ وابستگیِ ما به او می مانند.

این وضع خیلی بد نبود. همین نادانی و بی اطلاعی من چیز خوبی بود. که تصویر یک فرشتۀ آزاد و پاک را از او در ذهن من استوار می ساخت. و بعد من و او و دو تن دیگر، به هم نزدیک تر شدیم و یک حلقه نزدیک دوستی بنا نهادیم. و در آن جا کنجکاوی افراطی من تا حد خوبی ارضا می شد. هر چند فقط در خیالم بود که چنین می شد. چه، چیزهای بسیاری بود که نمی دانستم. و سادگی بیش از حد من و در واقع ساده لوحی ام، به این نادانی دامن می زد. تا اینکه من مجرای دیگری یافتم و دوست جدیدی. کسی که البته پیش از آن نیز، با او تعامل داشتم. ولی در طی زمان، و ارتباط های گاه و بیگاه، به این دوست جدید نزدیک تر شدم. سیمین. دختری که دست کم هر پسری که او را در دانشکده دیده بود، یک بار آرزوی رابطه با او را و جلب توجه‌اش را در ذهن گذرانده بود. از زیبایی کم نداشت و به اندازۀ کافی و لازم جذاب بود. به قول خودش: «مینا اصلا به خاطر همین که من زیبا و تک بودم در کلاس، به سمتم آمد و با من دوست شد.» آن ها هر دو خوابگاهی بودند. ولی زمین تا آسمان متفاوت. و حالا من با سیمین دوست شده بودم. دوست نسبتا نزدیک.

نطفه این امر در دوران تعطیلی دانشگاه ها و در فضای مجازی بسته شد. و این نطفه بعدا وقتی دانشگاه باز شد، بالغ شد. نمی دانم چه چیز من و او را به هم وصل کرد. به گمانم از چت های شبانه در گروه کلاس که بیش از 30 تا از بچه ها در آن بودند شروع شد. آخر شب ها درباره موضوعات مختلف چت می کردیم و بحث. و یادم است بقیه فقط آنلاین بودند و نگاه می کردند و مشارکتی در بحث نداشتند. شاید تا حدی متعجب شده بودند. از اینکه چرا من با سیمین باید انقدر گرم بگیریم. و مثلا درباره سریال end of the fucking world مدت ها چت و بحث کنیم. از قضا تماشای این سریال را به شکلی اتفاقی، همزمان آغازیده بودیم. البته این جا هنوز ما نزدیک نشده بودیم. تازه ابتدای راه بودیم. و بعد که آن حلقۀ دوستی را با مینا و نسیم بر پا کردیم، ارتباط نزدیک تر و تعامل بیشتر شد. یک بار در دوران تعطیلی دانشگاه سیمین از شهرشان آمد دانشگاه. و آن روز، تنها کسی که را که به دیدار و مشایعت پذیرفت، من بودم. من به استقبال او در دانشگاه رفتم و با هم به دفتر اساتید رفتیم تا او کارهایش را انجام دهد. از همان موقع می دانستم قطعا در ناخوداگاه‌ترین قسمت ذهنم هم که شده، اگر این دوستی نزدیک ادامه پیدا کند، علاقه ای فراتر از دوستی نزدیک به او پیدا خواهم کرد و عاشقش خواهم شد. و این چنین هم شد تا حدی. و علاقۀ من به مینا، تا حدی با علاقه به سیمین جبران شد. ولی کماکان موانعی بود. که مهم ترینش خودم بودم. و بعد دانشگاه باز شد. که اگر شد در فرصتی دیگر ادامه خواهم داد.

قصهدانشگاهتعطیلیکرونا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید