ظرافت زنها را میشود توی یک مهمانی دید ولی این کار خیلی سختی نیست. زنها وقتی درست در اوج بی نظمی دنیا قرار میگیری مثل یک طاووس بلدند پرهای رنگینشان را باز کنند و جلویت قدم بزنند. بعد پخی بزنی زیر خنده که این دیگر بی منطقتر از همه چیز است. حتی یک زن 90 ساله هم اینطور قدم زدنِ محلول سختیها را بلد است. شاید اگر امروز بود دوست داشتم جلویم قدم میزد و تماشایش میکردم. فقط باید نیمکت جلویی مینشستم و نقاشیاش میکردم.
نقاشیهای بچهها از مقطع بریدهی درخت ها که از هم تقلید میکردند و به نوعی توی کارتنها دیده بودم و با آن به خواب میرفتم. خواب، معلم را تکرار میکرد که بلند میشد و میچرخید. بهترین راه گزیدهی چنین خاطراتی مثل یک تکه حصیر خنک که توی انباری پیدا کنی، خاک گرفتهاش هم میتواند به آدم آرامش بدهد. یک تکه از 9 سالگی این شکلی رقم خورده بود:
راستش پسر بچه های امروزی نبودیم. نبود. اگربود هم یکی دو نفر توی کلاس ما دستگاه پخش ویدئو داشتند. چه آدمهای منحرفی و چه خانوادههایی. همین بود که پسرک شده بود خیالباف. شاید فیلمهایی که می گفت برای هر نمره بیست میدید، کارتون نبودند و اصلاً بدون قضیه جایزه خودش فیلمهای بابا و مامانش را می دید. مثل همانی که دایی و زن دایی داشتند میدیدند. البته من ندیدم. فقط دیدم روی صورت هر دوتاشان نورهای رنگی درست کرده است. بعدا از بابایم شنیده بودم کلمهاش را: مبتذل.
ما دونفری روی یک نیمکت و درست چسبیده به میز خانم معلم مینشستیم. قیافه خانمم را درست یادم نیست. ابروهای نازکی داشت و به نظرم قهوه ای رنگ. اکثراً اخموبود. ناخنهای بلندی هم داشت که گاهی به همراه گچی بلند روی تخته می شکست.
یک روز این بغل دستی ما گفت که بله! فلان روز خانم آمده خانه شان و بعد موقع رفتن و خدا حافظی با مامانش آمده توی اتاقش در طبقه پایین. چشمتان روز بد نبیند همینها را می گفت و من شاخم بیشتر رشد می کرد و کم کم فکر می کردم بقیه بچه ها هم متوجه این جسم عجیبی که روی سر ما در حال بزرگ شدن است مشکوک می شوند و می آیند از نزدیک ماجرا را می پرسند. ولی هیچ اتفاقی نیفتاد و من از همه جا بی خبر از خودش شنیدم که: "خانم ... باهام از اون کارها کرد". خیلی عقل کردم و به روی نفهمیده خودم نیاوردم که اصلاً چه کاری. آن موقع ها هم که اصلاً از اختلاف ارتفاع یک معلم و شاگرد سوم دبستان خبر نداشتم و توی باغ این حرفها نبودم. ولی هی میخواستم با اطلاعات نداشته خودم تصویری از ماجرا توی کله ام نقاشی کنم. نشد. ولی امان از خواب آن شب. توی عالم رویا دیدم که خانم آمده و درست پشت به در آشپزخانه مان نشسته و دارد با مادرم حال و احوال میکند. چیزی دیدم که هنوز از بیان آن شرم دارم. خانم با بالاتنه لخت نشسته بود وسط آشپزخانه. دیگر چیزی نفهمیدم. به هر ترتیب بیدار که شدم دنیا روی سرم خراب بود. دیگر خواب و خوراک نداشتم. ازآن دله بازیهای گاه و بیگاه و دستبردهای یخچال خانه هم خبری نبود. مامانم تعجب کرده بود که گربه دله عابد شده و حتی برای غذا خوردن هم توی آشپزخانه پیدایش نیست. مدرسه را که اصلاً نگو و نپرس. از همان فردای خوابم، به یک بهانه کوچک شبیه اینکه جایم تنگ است و این پسره لوس است، جایم را عوض کردم و تقریبا یک جایی ته کلاس بین بچهها نشستم. معلم بیچاره را بگو که هاج و واج مانده بود و قبول کرد. ولی همان موقع حس کردم همین حالاست که صدایم کند. اصلا حواسم به درس نبود و داشتم عکسهای کتاب را نگاه میکردم. فکر میکنم نصف عکسها، از آدمهای معصوم بود. نقاشیهایی که کلههای پرنورشان داشتند را نگاه میکردم و ازش سر در نمیآوردم. شاید به خاطر این بود که داشتم درسهای بعدی را ورق میزدم. خانم گفته بود آدمهای مقدس را نباید ازچهره نقاشی کرد. ساعت آخر بعداز زنگ صدایم کرد. بچهها رفته بودند کلاس توی سکوت بود. انگار خواست چیزی بگوید و نگفت. سرم پایین بود ولی صدایی مثل بازشدن لبهای خشک از هم شنیدم. یک دقیقهی دیگر هم ساکت بودن و پایههای سرد و فلزی نیمکت را نگاه میکردم. گفت: به مادرت بگو فردا بیاد مدرسه کارش دارم. این را خیلی نرم گفت. صدایش بلند نبود ولی آنقدر شمرده شمرده گفته بود که فکر کردم با مهربانی گفته است.
مادر داشت با خاله تلفنی صحبت میکرد: تب داره! یکی دو روزه اصلا کم غذا هم شده... بقیهاش را نشنیدم. یعنی طوری بود که سرم را بردم زیر پتو. پتو مثل پلنگی افتادهبود رویم. تا اینکه سیاهی شب کاملا هر دویمان را توی خودش فرو برد. به نظرم فقط 10 دقیقهای خوابیده بودم. مادر صدا زد چقدر میخوابی. پاشو تکالیفت مونده. اصلا فکرش را نمیکردم چقدر تکلیف مانده که انجام ندادهام. هرچه به کلاس فکر کردم یادم نیامد چییاد گرفته بودیم. فردایش زنگ اول دربارهی مساحت از بچهها سوال کرد. هیچ کس بلد نبود مساحت یک مستطیل را حساب کند. نمیدانم بچههای دیگر چرا یادشان رفته بود. عرض ضرب در ارتفاع. خودش گفت و بعد گچ را انداخت توی شیار تخته. برگشت پشت میزش دفتر نمره را ورق میزد. پنج دقیقهای باید میشد. چون بچهها بعد از یکی دو دقیقه شروع کردند به همهمه. یکی در کلاس را زد. همه ساکت شدند. دیدم مستخدم آمده و یک سری کیهان بچهها آورده است توی کلاس. اول از میز ما شروع کرد: کسی کیهان بچهها میخواد؟ زبانم بند آمده بود. به نظرم پول همراهم نبود. معلم کیفش را مثل کیف دکتر دیتون توی کارتون مهاجران باز کرد و پول کیهانم را داد. بعد مجله را گذاشت روی میز. بیهیچ حرفی. فقط دستش را میدیدم که خیلی سفید و درخشان بود. ناخنهای بلندش کاملا بیرنگ بودند.
توی مدرسه مان یک اتاق بود که معلوم نبود آبدارخانه است یا کلاً اضافی بود. البته یکبارچند بچه شیطان رادیده بودم که به حالت فلک کردن بسته بودند و فکر کنم با تهدید بهشان فهمانده بودند که مدرسه یعنی چه. از قضا ملاقات ما هم آنجا اتفاق افتاد و این به همه نگرانیم و ترس از لو رفتن خوابم کمک کرد. هی باخودم میگفتم که الآن با اولین تهدید خانم بند را به آب میدهم و دوست عزیزم را می فروشم، تازه خوابم را بگو. خودم هم شریک جرم و در ردیف دوم دادگاه یا همان نزدیکیها قرار داشتم. وقتی رفتم تو مادرم نشسته بود و خانم هم آنجا بود. یک صندلی خالی ولی به نظرم خیلی خیلی باریک آنجا بین آنها بود. فقط یادم هست که جست زدم روی صندلی و ساکت و بی نفس نشستم. سرم را که آرام بالا آوردم بچه های هم کلاسی را دیدم که مثل بچه قورباغه از میله های پنجره آویزان هستند و دارند می خندند. به چی میخندیدند؟ نکند لو رفته باشم ... خلاصه آبرویم در خطر بود. مادرم و خانم معلم مشغول صحبت بودند. با اینکه من خیلی توی حرف گوش کردن استاد کار بودم ولی هیچ جوری فکرم جمع نمیشد تا مطلب را بگیرم. سرآخر دیدم دست خانم معلم آمد زیر چانهام. آرام سعی داشت چانهام را بالا بیاورد. من هم از ترس اینکه مبادا یکهو ورق برگردد و ناخنهای تیزش توی چانهام فرو برود، با هزار خجالت سرم را بالا آوردم. ولی نمیشد توی صورتش نگاه کرد. هاله نوری که روی صورت معلم بود مثل عکس آدمهای مقدسی که توی کتابمان دیده بودم، اجازه نمیداد چیزی ببینم. شاید نگاهم به یک لامپ 200 واتی افتاده بود. زود سرم را پایین انداختم و تقریباً ماجرا تمام شد. ولی این شده که چهره تنها معلم خانمم را یادم نمانده است.