ویرگول
ورودثبت نام
عمار پورصادق
عمار پورصادقداستان نویس - برنامه نویس- https://castbox.fm/channel/6302100 -پادکست رادیو فیکشن
عمار پورصادق
عمار پورصادق
خواندن ۹ دقیقه·۱ روز پیش

داستان طنز شاگرد علی الطلوع

شاگرد علی الطلوع

روز اول که رفتم مغازه خیالم جمع بود پیش آدم درست و حسابی قرار است تابستان را به اتمام برسانم اما نشد. انگار کائنات نخواست. همان اول گفت: هیس. خفه شو. کارت اینه که شاگرد آب میوه‌ای باشی. الکی مردم رو جامعه شناسی نکن. کتاب هم نخون چون طرف شاکی میشه میندازتت بیرون. باید برایتان بگویم چطور شد که من بعد از مدتی با یک پیاز معمولی می‌رفتم مغازه.

اولین روزها وقت بیکاری با احترام می‌شد کتاب خواند ولی وقتی موقع سوا کردن هویج‌های پوسیده و بار خالی کردن و بردن به انباری و بانک رفتن و هزار تا خرده ریز دیگر شد من دیگر دلم نمی‌خواست مسئولیت روشنفکر نوشته‌ی ادوارد سعید را بخوانم. اول با خنده و بعد یک روز یعنی روز سوم بهم گفت لطفا کتاب نخوان. توی زندگی فقط رفیق ناسالم به آدم می‌تواند بگوید کتاب نخوان.

من هم لج کردم. کتاب طوری یخ کرد که تا چهار  روز بعد نرفتم سراغش. ما تعطیلی نداشتیم. کنار باشگاه بدن سازی همیشه آب میوه‌ای مثل مادری مهربان باید جواب خوبیهای این داداشیهای ورزشکار را بدهد. آنها برای عبور و مرور آدمها راه باز می‌کنند. باعث می‌شوند همه به مردها احترام بیشتری بگذارند و ثابت می‌کنند که نیوتون به عنوان چهره‌ای علمی نمی‌توانست یک دهم اینها هم دل جنس مخالفش را ببرد. اما  ماجرا همین نبود. اقتصاد در هر چیزی واجب است. آن روزها وقتی بیدار می‌شدم. وقتی دکمه‌ی پاشاندن طالبی با یک ضربه را می‌زدم باز هم با کائنات حرفم می‌شد: یعنی همین؟ همین که من سینا اقدسی دانشجوی سال اول جامعه شناسی دانشگاه شهید بهشتی از چهار راه ولی عصر و انقلاب دور شده‌ام کافی نیست؟ باید مرا پرت می‌کردی این سر دنیا توی ولنجک تا بتوانم به بدنسازهای منطقه در جذب بهتر پروتئین کمک کنم؟ اصلا اینجا چه کسی به این بر و بازو احتیاج دارد ؟ مگر اینجا نصف ماشینها دنده‌شان اتوماتیک نیست؟ کائنات هم دائم بهم می‌گفت خفه شو تا حداقل حقوق اولت رو بگیری.

هفته‌ی‌اول تب کردم. جمعه عصر گفتم: میشه نیام. گفت: سینا جان اینجا جمعه خیلی شلوغه باشگاه سانس ویژه داره. میخوای شنبه رو مریض شو نیا. گفتم: مریضی که دست خودم نیست. باشه میام. رفتم. به ضرب و زور و شنبه مرخص بودم.

 یکشنبه داوود پکر بود انگار کل عرض خیابان را خودش به تنهایی با بیل کنده بود.

رو به کائنات گفتم: این داوودم با ما مث چارپا داره برخورد میکنه. حالا یه روز مرخصی بودم.

حتما می‌دانید کائنات بهم چی گفت: گفت مردک! زردک! عزیزم! تو تازه هفته‌ی اول رو به سلامت پشت سر گذاشتی.

 لبخند زدم و حرفش را تایید کردم.

گفتم: اوکی بریم این هفته‌ی 6 روزه رو شروع کنیم. دیدم کائنات هم دارد بین چنار های بلند ولنجک می‌گردد و لبخند میزند. مثل پیر مرد چروکیده‌ای  که تنها پیشنهادش برای دانشجوهای علوم انسانی یک کار نیمه شرافتمندانه‌ی بیمه دار است. باورتان نمی‌شد که بعد از سه هفته اوضاع به جایی رسید که داوود را سر شب خفت کردم و گفتم علی الحساب یک چیزی بهم بدهد. دیدم داوود بلافاصله سرش را از گوشی بیرون آورد. شماره کارت را گرفت و به سریع ترین شکل ممکن سه چهارم حقوق یک کارمند ساده رابرایم واریز کرد. چند بار توی راه خانه عدد را دیدم و به کائنات قول دادم حالا که پدری در کار نیست لااقل خودم برای خودم پدری کنم و همین کار را حتی زمستان هم ادامه بدهم. شاید تحصیلاتم را بیندازم راه دور. دور خوانی کنم. مدرکم را بگیرم و بروم مرحله‌ی بعد. هفته‌ی بعد به اعلی درجه طوری سپری شد که داوود آب توی دلش تکان نخورد. اما روز اول ماه جدید خبری از حقوق نشد. گفتم شاید روز دوم. همینطور دوم و سوم شد و خبری از آن یک هفته‌ی کذایی نشد. روز چهارم وقتی داشتم می‌گفتم امروز برای زرگری فلان با موتورش آب میوه بردم و چقدر طرف با این موضوع که زود آمدم حال کرده بود.

 دیدم داوود دارد حرفم را قیچی می‌کند. گفتم: داوود خان. حقوق این ماه رو نمیدین؟ داوود از این طرف دخل رفت آن طرف و گفت: چرا چرا؟ مگه میشه حقوق ندیم. دادم که راستی.

گفتم: دمتون گرم ولی به نظرم مال سه هفته بود البته لطف کردین زودتر زحمت کشیدین.

داوود یک اخم مصنوعی کرد که کاملا معلوم بود ناشی ترین بازیگرهای تئاتر هم بهتر از او اخم می‌کنند. یک آدم لاغر دایم الگوشی که با زحمت خودش کم کم از انقلاب آمده بالا و اینجا مغازه خریده و کاری جز آب میوه بلد نیست چطور می‌توانست جواب یک دانشجوی مدعی جامعه شناسی را بدهد؟

گفت: حالا این ماه باشه ببینیم چی میشه؟

تابستان به نیمه رسیده بود و رنگ به رنگ مشتریها دم غروب می‌آمدند و داوود اینقدر با دست آب میوه‌ای گوشی بازی می‌کرد که باورم نمی‌شد تنها چیز حرفه‌ای‌اش این باشد که نسبت به مشتری هیز نباشد. بعضی از مشتریهایش را چون معروف بودند از توی صفحه‌شان بیشتر می‌سکید تا آن نیم ساعتی که جلوی مغازه روی میز و صندلی ها ولو بودند. دخترهایی که زیر درختهای چنار آب میوه‌ی طبیعی می‌خوردند و منتظر وزش باد طبیعی بودند. درباره‌ی طبیعی بودن آب میوه نمی‌توانم به عنوان کوچکترین عضو این صنف مهم، از اسرار سخن بگویم.

 با این پیش فرض ماه دوم هم سپری شد و خبری از پول نبود. به خودم گفتم مهم‌تر از اینکه جامعه شناس باشم باید شمشیر تیزی برای دریافت حقیقت داشته باشم. کائنات گفت: چه حقیقتی؟

گفتم: حالا تو هم سخت نگیر. منظورم حق و حقوقم بود. لطفا خفه شو!

کائنات یکه خورده در گوشه‌ای آن بالای چنارهای گرما زده‌ی تابستانی داشت به دریدگی‌ام می‌خندید و اخم کرده بود. مهم نبود. این بار من بودم که بهش می‌گفتم خفه شود.

فردا یک پیاز را مخفیانه با اتوبوس آوردم بالا. یک پیاز که وسط مسافرها یا می‌گذاشتم توی جیبم و زیادی قلنبه بود و یا توی دستم خیلی عجیب به نظر می‌رسید. اولین مشتری بدن سازی صبح قبل از باشگاه می‌آمد و معجون می‌خواست. رحیم چهار دانگه واقعا بانگاه معلوم بود با کسی شوخی ندارد. پیاز را چپاندم توی معجونش. تمامش را سر کشید چون عجله داشت. چیزیش نشد. فردایش تصمیم گرفتم یک آدم با ذوق و سلیقه تر را امتحان کنم. مهرداد از بس گوشت خورده بود نقرس گرفته بود. حسابی پولدار و البته مودب بود. عضلاتش بیشتر از آن چیزی که از یک آدم مودب و خویشتندار در نظر دارید به نظر می‌رسید. دوتا پیاز توی معجون، غیر قابل گذشت بود. حالش بد شد. همان قلپ اول گفت: وای! این چیه؟ گفتم معجون. صدا کرد: داوود؟ این چه آشغالیه به ما دادی؟ من سعی می کردم در لحظات درگیری آن دو از بالا به کائنات نگاه کنم. کائنات قهر کرده بود و حتی دیدم یک لحظه گفت و رفت: خجالت بکش این چه کاریه؟ از تو بعیده. آن هفته نزدیک 16 مشتری همین مشکل و در حقیقت کشمکش را با داوود داشتند. طوری شد که داوود به آجیلی‌ای که ازش جنس می‌خرید زنگ زد. همه چیز را گاز زد. خودش رفت گونی هویجها و موزها را آورد. رفت از گران ترین موز فروشی ولنجک دوباره موز خرید. چپ چپ نگاهم کرد ولی بازهم هیچ چیز عوض نشد. کائنات اینقدر زر زد و نق زد تا روز 5 شنبه توی اوج مشتری‌ها وقتی دکمه‌ی پاشیدن آّب میوه گیری را میزدم هی لابه لایش اینقدر بلند و واضح و محکم می‌گفت: خود دانی! خود دانی! اگر گیر این آدم بیفتی چی ؟ خود دانی! بهش گفتم: ساکت! مشتری میشنوه.

داوود گفت: چی داری می‌گی؟ خدایا؟ آب میوه‌هام افتضاح شده. مشتریهام دونه به دونه شاکی‌ان و دارن میرن. بعد شاگردمم بچه درس خون. شاگرد اول دانشگاهشون خل شده. با خودش حرف می‌زنی.

آن روز یک پلاستیک مشکی پیاز برده بودم مغازه. داوود اشاره زد به نایلون: این چیه؟

گفتم: توضیحش ساده نیست. وسایل بهداشتیه. مربوط به خوار و مادر!

داوود با همان انگشتهای دراز و بد شکل گفت: یعنی دست تو چیکار میکنه؟

-        راستش داوود خان این یه مدل خاصه که من فقط اینجا دیدم. میخرم میبرم خونه.

داوود دوباره سرش را برد توی گوشی و چیزی نگفت. چون مسئولیت مهمتری داشت. لایک کردن تمام مشتریها و گذاشتن کامنت قلب و دیدم تمام ویدئوهایشان. دقیق باید می‌دانست چه کسی اخیرا سفر خارجه رفته است و چه کسی زاییده است و بچه‌اش را کجا کلاس موسیقی می‌فرستد. اینها مهم نبود. داوود بد شک کرده بود باید برای فردا این رفتار مسخره را متوقف کردم. شب را تاصبح نخوابیدم. انگار یک غلطک صبح تا شب توی کوچه راه می‌رفت و همه چیز را می‌لرزاند. صبح به تکرار بقیه‌ی روزها موقع بار زدن پلاستیک پیاز کائنات دوباره پیدایش شد. گفتم: خجالت نمی‌کشی؟ اینجای تهران اینقدر سقفش کوتاهه که اصن نباید روت بشه این ورا پیدات بشه. لبخند زد و هیچ حرفی نزد. وقتی شما توی جنوب تهران یا جایی پایین‌تر از ونک با کائنات رودر رو می‌شوید و بهتان لبخند میزند. کارتان ساخته است. سر صبح زرگری -بدن ساز تنبل زده بود به سرش و روز را با آب طالبی شروع کرده بود. هم زمان داوود رسید و مستقیم دست کرد گوشه‌ی جاساز من و نایلون پیاز رادرآورد. حتی فرصت نکردم بگویم خجالت بکش. نکن. اسباب و وسایل بهداشتی خوار مادر مردم خصوصی است. پیاز قرمز مسخره را آورد بالا توی صورتم تکان داد. آیدین خان زرگر سحر خیز و نیکوکار گفت: به به توش پیاز بود؟ چه جالب من اتفاقا شنیدم پیاز باعث میشه پروتئینه بشه. داوود عصبی برگشت و گفت: آیدین خان این حرفا چیه؟ پیاز پرودتئین داره یا طالبی؟ 

آیدین با همان خان بازی‌اش گفت: دیشب اتفاقا توی اینستاگرام یکی بود که دیدم ترکیب پیاز با خیلی از آب میوه ها ترکیبات پروتئینی داره. دیدی بد طعمه؟ زهر ماره ولی لاکردار پروتئین سازه.

من هاج  و واج مانده بودم. داوود گل از گلش شکفت. سکوت کرد. ساعت ده نشده آیدین یه سری 10 تایی آب طالبی و هویج و غیره با پیاز سفارش داد. بعد از آن صفحه‌ی اینستاگرامم هم رشد کرد. داوود انگار سیل افتاده باشد خودش داوطلب شد برای تبلیغ ازش توی صفحه‌ی خودش ترکیب پیاز و آب طالبی را بگذارم. حتی رفت سراغ فست فودی سه در آن طرف تر و ازش خواست صبح به صبح یک گونی پیاز به سفارش داوود بگذارد آن طرف. پیاز توی زمستان جلوی تمام بیماریها را می‌گرفت. توی بعضی از شهرهای چین و حتی معابد رزمی پیاز را برای تقویت بنیه‌ی شاگردها توی همه چیزشان می‌ریختند. داوود تصمیم گرفت برای اینکار برود چین و یک گزارش مفصل با ویدئوهای کامل از آب میوه فروشیهای پیازدار چینی تهیه کند. داوود اولین آب میوه‌ای تهران بود که به کمک علم و تکنولوژی پیاز را به عنوان پروتئین ساز به بازی آب میوه های تهران اضافه کرده بود. هر کسی می‌خورد می‌گفت: لامصب بد کوفتیه. داوود در جواب چیزهای متعددی ازم خواست که در جواب نوشتم و او توی وقتهای بیکاری از روی کاغذ سوادش می‌خواند و به مشتری می‌گفت: از آب کرفس که بدتر نیست. از زمانهای قدیم توی شرق میگفتن وارد هر شهری شدی پیاز اون شهر رو بریز توی نوشیدنیت. این باعث میشه بدنت قوی بمونه. هیچ زهری بهت اثر نکنه. اما تمام این ماجراها باعث نشد حقوقم منظم شود. داوود ناخدای کشتی طوفان زده‌ای بود که بعد از ماجرای کشف پیاز اعتراف کرد با علی الحساب خیلی خیلی راحت تر است چون از پیشش نخواهم رفت. او به یک جامعه شناس کارکشته در این سطح نیاز داشت.

داستانطنزجامعه شناسی
۱
۰
عمار پورصادق
عمار پورصادق
داستان نویس - برنامه نویس- https://castbox.fm/channel/6302100 -پادکست رادیو فیکشن
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید