یک مدتی مثل همه مجبور شدم کار دانشجویی بکنم. برای همین رفتم توی سوپری محل مشغول شدم. اینقدر از سوپری سرقت شد که اولش مدیر سوپر مارکت فکر میکرد چه نابغهای هستم که دایم سرم توی کتاب است. بعد معلوم شد توی رو دربایستی با بچه محلها همهاشان پشت دخل تشریف دارند. هر روز یکی می آمد به بهانهای خودش را به پشت دخل میرساند: امیر پنجاهی خورد داری؟ این انجیر خشکها تازه است؟ این بادوم درختیها رو چرا دور گذاشتین؟ راستی بیا ببین بازوم حتی سه روزه تمرین نرفتم، هنوز سفته. یکبار هم به هیچ کدام نگفتم: آقا برو اون ور یا خودت دستت رو توی دخل نکن. یا چیزی را خیلی راحت برمیداشتند و گفته و نگفته از مغازه میزدند بیرون. همین شد که به خاک سیاه نشستم. خاک؟ پاک؟ نمی دانم. ولی میدانم اخراج شدم. چارهای و تجربهای جز این نداشتم. حالا توی سوپری نزدیک دانشگاه بودم. باخودم حساب کرده بودم نزدیک دانشگاه باشم بهتر است. راحت میروم و راحت میآیم.
حتی پدر هم کلی تشویقم کرده بود که اینجا درست و حسابیتر است. اما هر بهاری خزانی هم دارد. همکلاسیها در یک امتیاز گیری نفس گیر، دوباره شروع به غارت مخفی و البته علنی سوپرمارکت کردند. انگار چند ورق جزوه که به خاطر سر شلوغی و پشت دخل ایستادن، بهم میرساندند باز هم باعث میشد همان رفتارهای عجیب و غریب را که از محلات پایین انتظار داریم، انجام بدهند. خسته شده بودم. واقعا کسی نبود که یک راه حل نصفه و نیمه و به درد بخور بهم یاد بدهد. با باد سرنوشت جابجا میشدم. ای کاش زودتر درسم تمام میشد ولی افسوس که دورهی شاگردیام زودتر از این حرفها به پایان رسید. این یکی یک حاج آقای مومنی بود که خیلی با خداوند کلنجار میرفت تا مرا اخراج کند. ولی وقتی مرا با صبا هم کلاسیم دید که دارم گپ میزنم بی برو برگرد برایش مسجل شد که شوالیه بهتر است با کفش آهنیاش برود نانش را از جایی در بیاورد که عرب نی انداخت. اما یکی دو روزی صبر کرد. شد زمانی که باهاش حرفم شد. او هم با ناخن صورتم را به حدی فجیع خراشید که آه از نهاد هر بینندهای بر میخیزد. زمستان بود و من هم میتوانستم با ماسک و کلاه خودم را به در مغازه برسانم. کمی دیر رسیدم حاج آقا داشت توی همان یک گله جای پشت دخل قدم میزد. حرص میخورد و لابه لایش جواب مشتری را هم میداد. من هم مثل یک مشتری عادی منتظر نوبتم ایستادم. یکهو برگشت و مرا شناخت. گفت: امیر جان بیا تو. مث مشتری اونجا وانستا. اون ماسکت رو هم درآر. با اکراه ماسک را درآوردم. مشتریهای دیگر هم داشتند نگاه میکردند. حاج آقا خطوط پنجول صبا را روی صورتم دید و گفت: چی شده؟ حتی دلش هم سوخته بود. من گفتم: هیچی صبا زیرم کرد. حاج آقا دیگر تختهگاز دلش سوخت و گفت: ای بابا. آقا جان چرا اومدی مغازه. برو همین درمونگاه سرکوچه. منم نیم ساعت دیگه که مغازه خلوت شد میام ببینم چی شده؟