ویرگول
ورودثبت نام
پوریابحیرایی
پوریابحیرایی
خواندن ۷ دقیقه·۱ سال پیش

روزبه‌نامه

این یادداشت‌وار در واقع حاصل نوت‌هاییه که به صورت جسته و گریخته تو روتیشن روان روزبه مینوشتم.
امیدوارم فرصت بشه بتونم برگردم و مرتب ترشون کنم:)

پیش نوشت: اسامی و جزییات روایات به شیوه‌ای تغییر کرده که هویت افراد قابل شناسایی نباشن.

همینطور تلاش شده تا روایات عاری از قضاوت فردی و بادر نظر گرفتن اهداف آموزش عمومی ( نه به صرف سرگرمی) نقل بشن.

عکس از موزه روانپزشکی بیمارستان روزبه
عکس از موزه روانپزشکی بیمارستان روزبه


یکم:
۱- اورژانس روزبه، اوایل تحویل کشیک سایت صبح؛

صدای فریاد و ناله بیماری توجه همه رو به خودش جلب میکنه؛

+ تو رو خدا کمکم کنید، دارم از درد می میرم

کل استخوونام درد میکنه

سرم درد میکنه

شکمم درد میکنه

اگه خوب نمیشم حداقل بکشین و راحتم کنین

۲- درمانگاه روانپزشکی، فردای همون روز اواخر ساعت کاری؛

+ گلاب به روتون، دختر من نمیتونه دستشویی بره

میره‌ها ولی خیلی کم، مثانه اش در حد ترکیدن پر میشه اما نمیتونه خالیش کنه

کلی اینور و اونور کردیم، آخرشم هیچکس نفهمید مرضش چیه

مشکل مشترکی که هردوی این شکایات به ظاهر بی‌ربط رو به روزبه کشونده این بود که تو آزمایشات،تصویربرداری و معاینات مختلف هیچ اثری از یک مشکل پزشکی پیدا نشده بود.

دردها و رنج‌هایی در بدن که ردپایی از آسیب فیزیکی به همراه ندارن.

تعریف بیماریهای روان تنی کار ساده ای نیست.

جویس مک‌دوگال تو مقدمه کتاب تئاتر‌بدن می‌نویسه:

« بیماری‌های روان تنی میتوانند حاصل از آن باشند که بدن به یک تهدید روانشناختی واکنش نشان میدهد، گویی که آن تهدید از جنس فیزیولوژیک است و بین روان و تن شکافی شدید کشیده میشود.در شرایطی که هیچ صدایی به گوش شنونده بیرونی نمی رسد همچنان یک درام در این تئاتر مخفی اجرا می شود که زندگی صاحب نمایش را به خطر می اندازد.»

بیمار رایج و به اصطلاح تیپیک روان‌تنی خانم میانسال خونه‌داریه که خودشو وقف کرده از بچه‌ها و عزیزانش مراقبت کنه و با مشکلات و کم‌وزیاد زندگی بسازه و دم نزنه که مبادا چیزی به هم بریزه و کسی زخم زبون بزنه، حالا با شکایت از دردهای مزمن و پراکنده‌‌ای

[به درمانگاه غیر روانپزشکی] مراجعه کرده که ظاهراً علت مشخصی ندارن.


همونطور هم که تو مصاحبه و شرح‌حال بیشتر از خانمِ اورژانس متوجه شدیم که چند سوگ پیاپی نزدیکانش رو تو سالهای اخیر تجربه کرده و این علائم شدید بعد از فوت اخیر پدرش ایجاد شده. و یا دخترِ درمانگاهی که تحت سلطه و کنترل شدید خانواده بود و سایه ترس و تهدید راهی برای بیان اعتراض به شرایط باقی نگذاشته بود.

نه همیشه، اما تو خیلی از موارد در واقع علائم سایکوسوماتیک به نظر راهی میرسن که بدن بتونه از اون طریق فریاد رنج خودش رو بیان کنه.انگار که وقتی عواطف سرکوب شده به کلام تبدیل نمیشن، میگردن و مسیرهای دیگه ای رو برای ابراز وجود پیدا میکنن.


ناخوداگاه به یاد شاملو می‌افتم که می‌گفت:
من درد در رگانم

حسرت در استخوانم

چیزی نظیر آتش در جانم پیچید

سر تا سر وجود مرا گویی چیزی بهم فشرد

تا قطره ای به تفتگی خورشید جوشید از دو چشمم

از تلخی تمامی دریاها در اشک ناتوانی خود ساغری زدم

آنان به آفتاب شیفته بودند زیرا که آفتاب تنهاترین حقیقتشان بود

احساس واقعیتشان بود

...

ای کاش می توانستم خون رگان خود را من قطره قطره قطره بگریم تا باورم کنند

ای کاش می توانستم یک لحظه می توانستم ای کاش

بر شانه های خود بنشانم این خلق بی شمار را

گرد حباب خاک بگردانم

تا با دو چشم خویش ببینند که خورشیدشان کجاست و باورم کنند

ای کاش می توانستم



دوم:

تو یکی از نقاط اوج کتاب و فیلم وقتی نیچه گریست که با چرخشی درمانگر کامل و کم‌نقص داستان در جایگاهی آسیب پذیر و درمانخواه حاضر میشه. نیجه برای ترغیب بروئر به بازنگری زندگیش در وصف شرایطش میگه:

[ unlived life would remain inside you.
Unlived for eternity]


فکرمیکنم اگه حداقل برای لحظه‌ای دسته بندی رایج شکایات،علائم و اختلالات روانپزشکی رو کنار بگذاریم، شاید این جمله کتاب از رایجترین مشکلاتی باشه که لابه‌لای شرح‌حال مراجعین روانپزشکی باهاش مواجه میشیم

+ اگه دست خودم بود اصلا این رشته و دانشگاه رو انتخاب نمی‌کردم، می‌رفتم شهرستان پرستاری میخوندم ولی نذاشتن

+ از وقتی یادمه گفتن شوهرداری یعنی این، منم هرچی گفتن گفتم چشم تا رسیدم به اینجا

+ برم خونه؟ نه دکتر، خونه جهنمه. سر نفس کشیدنت هم باید طومار طومار توضیح بدی

+از آدمی که از بچگی به بهزیستی گره خورده چه انتظاری میشه داشت؟ آخرشم جام یا همینجا میبود یا زندان

+ تازه الان که یه‌کم چشم وگوشم بازشده فهمیدم میشد جور دیگه‌ای بود، ولی واسه من خیلی دیره


تعارض جالبیه.

با اینکه به دست گرفتن کنترل زندگی از عوامل اصلی اضطراب‌های بنیادینه و بشر تو طول تاریخ به هر باوری چنگ زده تا کمی از نقش خودش تو وقایع زندگی سلب مسئولیت کنه.اما همین از دست دادن کنترل هم میتونه زمینه ساز خیلی از آسیب‌ها باشه.


بار زندگی اجباری زیسته و خیال و حسرت زندگی موازی نزیسته ای که فرد همیشه با خودش حمل میکنه.

که اگه صفحه جور دیگه‌ای ورق می‌خورد



سوم:

+ مریم قبل از اینکه بگیرمش زن بود، یعنی دوست پسرش تو چهارده‌سالگی "زنش کرده بود". منم اگه هی میگم زن منه واسه دلخوشی خودمه.

مادرم می‌گفت این‌همه دختر ریخته، چرا باید بری با یکی که قبلاً "دست خورده"، ولی چندماه پام رو کرده بودم تو یه کفش که الاو‌بلا مریم رو میخوام.


این جمله‌ها از دهن یه آدم با ظاهر نفرت‌انگیز بیرون نمی‌اومد، اتفاقا داشت اینا رو می‌گفت تا بفهمونه چقدر زنش رو دوست داره و به‌خاطرش جلوی زخم‌زبون خونواده وایساده. همینقدر که این اعتقادات و واژه‌ها واسه من شنونده عجیبه، بیانش واسه گوینده بی‌مکث و عادی بود، انگار که همیشه همین بوده و غیر از این هم نیست.


همیشه واسه من بیمارستان‌ تابلویی از فرهنگ شهری بوده که روزمره تو سوشال مدیا دیده نمیشه،مرور کلیشه‌هایی که به‌واسطه زندگی تو کامیونیتی‌های دانشگاهی یادت می‌ره هنوز تو تاروپود جامعه به زیست خودشون ادامه میدن و قربانی میگیرن.

تو بیمارستان روان که باید خواه یا ناخواه تو جنبه‌های اجتماعی زندگی بیمارا عمیق‌تر شد، خیلی بیشتر هم میشه این مدل مفاهیم رو لمس کرد.




چهارم:

استاد پرونده رو برمیداره و میگه:

میشه آقای محمودی رو صدا کنید؟

[کاش امروز نوبتش نبود.

محمودی جزو معدود بیماراییه که دوست ندارم به شرح حالش گوش بدم،حین صحبتاش به خودم میام می‌بینم دارم تصاویر مثبت زندگیم رو مرور می‌کنم.

انگار میخوام حتما قانع بشم که ما اونقدرا هم شبیه نیستیم.

ولی اون بیشتر از همه بیمارای اینجا شبیه منه

شبیه من به زندگی نگاه می‌کنه ،حتی امروز حس کردم مدل حرف زدنش هم بهم نزدیکه

هرچقدر هم که همدل باشی باز هم همیشه یه مرز باریک بین پزشک و بیمار هست که اهلش بهش میگن دیتچمنت،یه نعمت خدادادی که می‌تونی افتراق بدی تو یه آدم دیگه ای و بیماری که رو به روت نشسته یه آدم دیگه

که تو برای درد و رنجش ناراحت میشی اما میدونی این درد در نهایت درد تو نیست

ولی اون بیشتر از همه بیمارای اینجا شبیه منه

کاسب موجه با یه زندگی رو به‌راه که تو بحران اقتصادی کشور ورشکست میشه،همسرش ازش طلاق میگیره و حالا یه پدر بیکاره با مسئولیت چندتا بچه

فشار زندگی تاب رو ازش گرفته و با افسردگی ماژور و افکار خودکشی تو بخش بستریه

اون بیشتر از همه بیمارای اینجا شبیه منه

ولی من که نمیخوام تو روزبه بستری شم.


محمودی میاد ویزیت میشه و میره

استاد میگه احتمالا مصرف داروها حالش رو بهتر می‌کنه بعدش دیگه خودشه و تصمیمایی که برای زندگیش میگیره

تو اتوبوس به این فکر میکنم چندتا از آدمایی که روی این صندلیا نشستن میتونستن جای محمودی باشن؟

تو وضعیت اجتماعی-اقتصادی بهتر چندنفر میتونستن به جای بیمارستان تو راه برگشتن به خونه باشن؟

هندزفری رو که روشن می‌کنم صداهای تو سرم هم مثل صدای راننده و مسافرا لابه‌لای موزیک محو میشه.



پنجم:

طبق روتین همه مراجعین اورژانس، معاینه‌های نورولوژی و اعصاب کرانیال رو دونه‌دونه انجام میدیم تا برسیم به معاینه عصب فیشیال.

این تیکه قسمت مورد علاقه منه،

نقطه‌عطفِ لیستِ معاینه‌های درهم؛


+میشه لبخند بزنید، طوری که دندون‌ها مشخص بشه؟


تعلل و بهونه‌هایی که کم‌کم گل می‌کنن:

-امم دندونای جلوییم به خاطر تشنج شکسته

-دکتر به خدا خیلی زشت می‌خندم، بیخیال ما شو

-من چند ساله که دندون ندارم پسرم

-آخه هول هولکی اومدیم اورژانس، مسواک نزدم

(خیلی از آدما همون قدر از نشون‌دادن دهنشون خجالت میکشن که از نشون دادن اندامای خصوصی، امتحان کنید)

در نهایت که بهونه رفع میشه و معاینه اجرا، شاید اثر تصویر این خنده ساختگی، شاید شجاعت نمایشِ خود بعد از شرم اولیه و احتمالا هم ترکیبی از هردو فضا رو عوض می‌کنه.

کم رایج نیست که بیمار آژیته و مضطرب چند دقیقه پیش، تا اتمام مصاحبه این لبخند رو با خودش حمل کنه.


روتیشن روانپزشکی به اندازه جذابیتش ترسناکه.

وقتی دیوار حائل زمخت ساخته شده از انبار آزمایشات و تصویربرداریهای مختلف شکسته میشه،

خلع سلاح شده از روپوش سفید و زره پزشکی،تنها چیزی که برات باقی می‌مونه مواجهه عریان انسان با انسانه

و این اصلا اتفاق آسونی نیست.



روانپزشکیبیمارستانروان
من؟ من قبل اینکه بفهمم درس و دانشگاه چیه عاشق مغز و قصه های عجیب و غریبش بودم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید