یک روز مجنون که از فکر لیلی آرام و قرار نداشت، سوار بر شترش شد و خواست به دیدار او برود. شتر را هُش می کرد، در گرمای جانسوز عرق میریخت و پیش میرفت. تا وقتی حواسش سر جایش بود، شتر را به سمت دیار لیلی میراند. اما به محض اینکه در فکر لیلی فرو میرفت، هوش و حواسش را از دست میداد و عنان شتر را رها میکرد.
این شتر در دِه مجنون چندین بچه داشت. در نتیجه، وقتی مجنون عنان او را رها میکرد، شتر هم هوای بچههایش را میکرد و به سمت ده میرفت. وقتی به ده میرسیدند، مجنون متوجه حواسپرتیاش میشد و از دوباره شتر را به سمت دیار لیلی میراند.
باز در راه حواسش پرت میشد و شتر به ده برمیگشت. هر بار دو روز در راه بودند، و تا حواس مجنون پرت میشد، شتر به ده برمیگشت. آنها سهماه به همین شکل در راه ماندند.
عاقبت مجنون عصبانی شد و شروع به داد و فریاد و گله از خودش و دنیا کرد و گفت که این شتر بلای من است. سپس از شتر پایین پرید و با پای پیاده به سمت دیار لیلی رهسپار شد.1
در این دنیا اگر تنها به پرورش تن بپردازیم، دچار رخوت میشویم و احساس کمارزش بودن میکنیم. این یکی از مشکلات بزرگیست که در زندگی با آن دستوپنجه نرم میکنیم. فراموش می کنیم که ما علاوه بر بعد جسمی، بعد روحی نیز داریم. صدالبته که پرورش تن مهم است. غذای خوب، خواب مناسب و رفاه زندگی، اینها لازمهی سلامت تن هستند. اما مسائلی مهمتر از خواب و خوراک هم وجود دارند. یکی از آنها درک ارزش حقیقی خودمان است که در این مطلب به آن میپردازم.
واقعیت امر این است که دنبال کردن رفاه جسمی اشتباه نیست. اتفاقاٌ ضروری هم هست. روح و روان سالم از کوچهی جسم سالم و تندرست میگذرد. اما در عین حال، تنها دنبال کردن رفاه جسمی به روان ما صدمههای جبرانناپذیر میرساند.
به نقل از مولانای جان در کتاب فیهمافیه:
پس آدمی درین عالم برای کاری آمده است، و مقصود آن هست. چون آن نمیگزارذ، پس هیچ نکرده باشد.2
مشکل بزرگی که وجود دارد، این است که ما انسانها دچار یاس فلسفی شدهایم. دلیلش را هم میگویم. تعداد انسانهای جهان بسیار زیاد است، در نتیجه خاص بودن هر کدام از ما دیگر به چشم نمیآید. گمان میکنیم که موجودی منحصربهفرد نیستیم.
در این میان دولتها و حکومتها هم در اکثر نقاط جهان در آتش این باور هیزم میاندازند. به عنوان مثال، با تبلیغاتی که انسانها را ناکافی و نازیبا نشان میدهد. در حالی که هر کدام از انسانها منحصربهفردند. با دلیل هم این حرف را میزنم.
اوایل سال 1399 تب داستاننویسی امانم را بریده بود. هر چه مطالعه میکرم یا مینوشتم در خدمت داستاننویسی بود. بخشهای مخلفی هم دارد. پلات و شخصیتپردازی و دیالوگها و غیره. اما بخش شخصیتپردازی از همه بیشتر توجهم را جلب کرده بود.
در شخصیتپردازی، باید بر گذشتهی هر کدام از شخصیتها اشراف کامل داشته باشیم. بدون اطلاعات کامل، نمیتوانیم شخصیتی که اکنون هست را درک کنیم و دربارهی رفتارها و ارزشهایش بنویسیم.3
در حین یادگیری شخصیتپردازی، دریافتم که حتی کوچکترین حرف ناامیدکنندهای که معلم زبان کلاس دوم دبیرستان به شخصیت میزند هم در شکلگیری شخصیت وی تاثیر میگذارد.
خب با وجود چنین مسئلهای، چطور میتوان گفت که انسانها شبیه به یکدیگرند؟ خیر. هر انسانی یک اقیانوس است. اقیانوسی با تمام رازهای نهفته درونش.
حالیا، انسان تنها موجودی است که میتواند در یک لحظه، خودش را در ساحل دریای خزر، در حالی که باد خنک صبحگاهی در موهایش میپیچد و امواج کفآلود دریا با خروش دلنوازشان ساقهای عریانش را بغل میکنند ببیند. شرط میبندم تو هم همین الان داشتی خودت را در همین شرایط تصور میکردی. این ویژگی ذهنی، یعنی تصور کردن خود با استفاده از حواس پنجگانه در مکان و زمانی دیگر، تنها از انسانها برمیآید.
از طرفی، ما انسانها میتوانم خودمان را به جای دیگران بگذاریم و از دریچهی ذهن آنها به مسئله نگاه کنیم. این از قابلیتهاییست که حیواناتی همچون میمونها هم تواناییاش را دارند. منتها به صورت مبتدیانه. اما در انسانها، این قابلیت به دلیل میلیونها سال تکامل نورونهای آینهای4 ما هستند.
به نقل از ریچارد لیکی5 :
بشر به مدت سه میلیونسال شکارچی-خوراکجو بود، و به واسطهی ضرورت تکاملی همین شیوه از زندگی بود که مغزی چنین انطباقپذیر و خلاق برای نسل بشر ظهور کرد؛ امروزه ما با مغز شکارچی-خوراکجویمان روی دوپا ایستادهادیم.
شگفتانگیز نیست؟ ما سرمایهای به قدمت چندین میلیون سال داریم. و آن هم چیزی نیست به جز روح، مغز و بدنمان.
بنابراین، هر کدام از ما انسانها تواناییهای خاص و فوقالعادهای داریم که نباید آنها را دستکم بگیریم، و در عین حال هر کدام از ما یک اقیانوس منحصربهفرد هستیم. با تمام رازهای مدفون در آن. اما دریغ آنجاست که انسان فراموشکار هم هست و بسیاری اوقات چنین سرمایهای که داریم را فراموش می کنیم.
مولانای جان در فیهمافیه میگوید:
تو را غیر این غذای خواب و خور، غذای دیگر است که: اَبیتُ عند ربّی یطعمنی و یسقینی.6 در این عالم آن غذا را فراموش کردهای و به این مشغول شدهای و شب و روز تن را میپروری. آخر، این تن اسب توست، و این عالم آخور اوست؛ و غذای اسب غذای سوار نباشد، او را به سر خود خواب و خوری و تنعمی است.
حال میدانیم که وجود ما حاصل چندین میلیون سال تکامل است. سرمایهای عظیم در اختیار داریم. اما آیا قرار است فقط به خواب و خوراک و پرورش تن بگذرد؟ آیا چنین رویهای ما را راضی میکند؟
البته که قبول دارم. شرایط اقتصادی دشوار باعث میشود که احساس کنیم دنیا به ما یک زندگی بهتر بدهکار است، باعث میشود خودمان را قربانی شرایط تصور کنیم و حال و آیندهی خود را تباه شده ببینیم. دروغ چرا؟ خود من هم گهگاهی چنین افکاری به ذهنم میرسد.
گاهی شرایط سخت باعث میشوند سرمایههای بیحد روحی، ذهنی و جسمی که در اختیار داریم به نظرمان پوچ و بیمعنا برسند. انگار که هیچ استفادهای از آنها نمیتوانیم بکنیم و همهچیز تباه شده است.
من هم گاهی همین احساسها را دارم. به هر حال همهی ما انسانیم و احساسات مشترکی داریم. اما آیا این موضوع باید باعث شود که وسط جادهی زندگی بایستیم تا کامیون یاس و ناامیدی از رویمان رد شود؟
مقصود اصلی این است که بتوانیم ارزش وجودی خودمان را درک کنیم، زندگی را تجربه کنیم و تلاش کنیم به زندگی دیگران نیز ارزشی بیفزاییم.
به عنوان مثال برای من، وقتی مطلبی را مینویسم که برای یک نفر دیگر مفید واقع میشود، آنوقت است که احساس زنده بودن میکنم. گویی هدف زندگی را یافتهام.
دورهای برای توسعه شخصی برگزار کرده بودم. یکی از شاگردان و دوستانم در پایان آن دوره به من گفت که این دوره و نوشتههای من، به زندگیاش نظم و جهت بخشیده است. خب همین کافی بود تا احساس رضایت از خودم و زندگیام بکنم. احساس بکنم وجودم ارزشمند است.
بهترین راه برای پیدا کردن مقصود زندگی خود، مشخص کردن نقطهی اشتراک بین علایقمان، و ارزش ایجاد کردن برای خود و دیگران است.
به عنوان مثال، من به نویسندگی علاقه دارم. اما این به تنهایی کافی نیست. من اگر بتوانم با نوشتههایم برای دیگری ارزشی خلق کنم، چیزی یاد بدهم و یا حتی به او احساس خوبی بدهم و سرگرمش کنم، یعنی نوشتن به یکی از اهداف و معانی زندگی من بدل گشته است.
اگر بخواهیم بر اساس داستانی که اول روایت کردم این موضوع را بیان کنیم، ما مجنون هستیم، اهداف زندگی ما “لیلی” هستند و پرورش تن و خواب و خورد و خوراک “شتر” هستند. اگر افسار را به دست شتر بسپاریم، هیچگاه به دیار اهدافمان نمیرسیم.
از همه مهمتر اینکه باید ارزش و اقیانوس درونی خود را بشناسیم و از آن در مسیر نیل به اهدافمان بهره جوییم.
بهگمانم بعد از مطالعهی این پست،خواندن مطلب زیر هم برای شما مفید باشد:
در باب زندگی | یافتن هدف زندگی یا ساختن هدف زندگی؟یک پرسش و پاسخ