ویرگول
ورودثبت نام
پویا عابدپور
پویا عابدپوردر حال مخلوط کردن تجربه‌ زیسته با کمی شیطنت و کلی یادگیری؛ می‌نویسم تا ایده‌ها از ذهنم فرار نکنن.
پویا عابدپور
پویا عابدپور
خواندن ۴ دقیقه·۸ روز پیش

روان‌شناسی رنگ برای طراحان محصول: علم پشت تصمیم‌های کوچک

رنگ همیشه یکی از کم‌توجه‌ترین عناصر طراحی بوده؛ چیزی که معمولاً آخر سر انتخابش می‌کنیم و از آن فقط انتظار «زیباشدن» داریم. اما هر کسی که با محصول، تجربهٔ کاربری، یا طراحی سروکار دارد دیر یا زود با حقیقتی روبه‌رو می‌شود: رنگ فقط زیبایی نیست؛ یک نیروی شناختی–عاطفی است که از ثانیهٔ اول روی رفتار کاربر اثر می‌گذارد.

ما به‌عنوان طراح می‌دانیم روان‌شناسی چه نقشی در کار ما دارد. محصول برای انسان ساخته می‌شود، پس ادراک و احساس اوست که معنی نهایی را شکل می‌دهد. فرضیه می‌سازیم، تست می‌کنیم، می‌شنویم، تغییر می‌دهیم. و درست همین‌جا psychology به‌عنوان یک علم وارد بازی می‌شود.

روان‌شناسی، همان‌طور که بریتانیکا تعریف می‌کند، علم رفتار، احساس و ادراک انسان است؛ مجموعه‌ای از روش‌ها و نظریه‌ها که به ما اجازه می‌دهد دنیای ذهنی کاربران را بفهمیم و بر اساس آن ایده بسازیم. و همان‌طور که Design Council بارها تکرار کرده، طراحی نه یک نتیجهٔ نهایی است و نه فقط یک هدف؛ یک فرایند حل مسئله است. فرایندی که می‌تواند از چندین حوزهٔ علمی تغذیه شود و قوی‌تر شود.

با این حال، هیچ اصل روان‌شناختی—even cutting-edge—تا وقتی با کاربر واقعی برخورد نکند، تبدیل به «حقیقت محصول» نمی‌شود. تمام مفاهیم فقط فرضیه‌اند، مگر اینکه در تجربهٔ واقعی کاربران تأیید شوند. با همین ذهنیت وارد یکی از جذاب‌ترین و نیمه‌مرموزترین حوزه‌های ادراک انسانی می‌شویم: Color Psychology.


چطور مغز ما رنگ را پردازش می‌کند؟

گاهی رنگ را ساده می‌گیریم؛ چیزی که فقط «می‌بینیم». اما مغز مسیر پیچیده‌ای را طی می‌کند تا از نور به احساس برسد.

ماجرا از لحظه‌ای شروع می‌شود که نور به شبکیه می‌رسد و سلول‌های مخروطی را فعال می‌کند. این سیگنال قبل از هر چیز وارد سیستم لیمبیک می‌شود—جایی که احساسات و خاطره و انگیزش شکل می‌گیرند. نکتهٔ مهم اینجاست: سیستم لیمبیک بسیار قدیمی‌تر از نئوکورتکس است؛ یعنی مغزِ احساسی قبل از مغزِ منطقی وارد عمل می‌شود.

به زبان خودمانی، رنگ قبل از فرم، و احساس قبل از معنا وارد ذهن می‌شود.
پیش از آنکه کاربر بداند «این یک دکمه است»، یک حس از رنگش گرفته.

اگر مسیر زمانی این فرایند را باز کنیم، ماجرا شفاف‌تر می‌شود:

در ۰ تا ۵۰ میلی‌ثانیه فقط نور و فیزیک رخ می‌دهد؛ مغز هنوز «نمی‌داند» چه دیده.
در ۸۰ تا ۱۲۰ میلی‌ثانیه رنگ به‌عنوان یک سیگنال جداگانه تشخیص داده می‌شود و واکنش احساسی شکل می‌گیرد.
در ۱۵۰ تا ۲۰۰ میلی‌ثانیه مغز شکل، مرز و حرکت را تحلیل می‌کند.
در ۲۰۰ تا ۳۰۰ میلی‌ثانیه تازه می‌فهمیم «چیزی که می‌بینیم چیست».
و فقط بعد از ۳۰۰ تا ۴۵۰ میلی‌ثانیه معنا، منطق و تصمیم‌گیری وارد صحنه می‌شوند.

به همین دلیل است که حتی تغییر کوچک در زمان انیمیشن‌ها—مثلاً اضافه‌کردن ۲۵۰ میلی‌ثانیه—می‌تواند حس محصول را عمیقاً تغییر دهد؛ مغز ما به این ظرافت‌ها پاسخ می‌دهد.


رنگ واقعاً چیست؟

دو جنبهٔ رنگ همیشه من را جذب کرده: ذهنی‌بودن ادراک و قابل‌سنجش‌بودن فیزیک.

از یک طرف، هنوز نمی‌دانیم همهٔ انسان‌ها دقیقاً یک رنگ را «یکسان» می‌بینند یا نه. نسبت و تعداد مخروط‌ها می‌تواند بین افراد متفاوت باشد. حتی ممکن است دو نفر به‌لحاظ عصبی تجربهٔ متفاوتی از یک رنگ داشته باشند؛ از کوررنگی گرفته تا نادرترین حالت، یعنی دید تک‌رنگ بعد از آسیب مغزی.

از طرف دیگر، رنگ در طبیعت اصلاً وجود ندارد. برگ سبز نیست؛ آسمان آبی نیست؛ زمرد به‌طور ذاتی سبز نیست. آنچه وجود دارد نور است و واکنش اتم‌ها به فوتون‌ها. خود اتم رنگ ندارد؛ فقط نور را جذب یا بازتاب می‌کند. رنگ یک ادراک عصبی است که مغز از دادهٔ نوری می‌سازد.

با این حال، برخلاف بسیاری از مفاهیم روان‌شناختی، رنگ از نظر فیزیکی به‌شدت قابل اندازه‌گیری است. استانداردسازی و اندازه‌گیری دقیق، آن را به یکی از مطمئن‌ترین ابزارها برای پژوهش‌های روان‌شناختی تبدیل کرده.


مدلی که به آن تکیه می‌کنم: HSV و ریشهٔ روان‌شناختی آن

ویلهلم وونت اولین کسی بود که رنگ را نه فقط به‌عنوان فرکانس نور، بلکه به‌عنوان یک ساختار ادراکی سه‌بعدی تعریف کرد: هیو (نوع رنگ)، شدت یا اشباع، و روشنایی. همین ایده‌ها بعداً به مدل HSV رسیدند؛ مدلی که بسیاری از طراحان با آن کار می‌کنند چون هم شهودی است و هم دقیق.

HSV به ما اجازه می‌دهد رنگ را با زبانی شبیه زبان مغز کنترل کنیم؛ نه فقط کدهای هگز.


رنگ چه اثری روی انسان دارد؟

واکنش احساسی

گرم‌ها سرعت واکنش و برانگیختگی را بالا می‌برند. سردها استرس را کم کرده و حس ثبات ایجاد می‌کنند. همین یک خط اگر درست در محصول استفاده شود، می‌تواند تصمیم‌گیری کاربر را تغییر دهد.

واکنش شناختی

آبی خلاقیت را فعال می‌کند، قرمز تمرکز و دقت را بالا می‌برد. یعنی UI شما واقعاً می‌تواند مسیر ذهن کاربر را هدایت کند.

ادراک فرهنگی

احساس اولیه به رنگ‌ها تقریباً جهانی است—روشنایی و گرمی‌ـ‌سردی در بیشتر فرهنگ‌ها واکنش‌های مشابه دارند. اما نمادها فرهنگی‌اند:

سفید در غرب نشانهٔ پاکی، در چین نشانهٔ سوگواری است.
قرمز در غرب خطر است، در شرق خوش‌شانسی و شادی.
سبز تقریباً جهانی مثبت است، اما در اندونزی معنای «ممنوع» دارد.

این تفاوت‌ها نشان می‌دهد رنگ، هم یک «غریزه» است و هم یک «نماد».


جمع‌بندی

رنگ یک ابزار تزئینی نیست؛ یک محرک عصبی است که در چندصدم ثانیه تصمیم‌های ما را جهت می‌دهد. اگر طراح باشیم و از این نیروی زیرپوستی آگاه نباشیم، بخشی از قدرت طراحی را از دست می‌دهیم. درک سازوکار علمی رنگ، تجربهٔ انسانی آن، و تفاوت‌های فرهنگی‌اش به ما کمک می‌کند انتخاب‌هایی آگاهانه‌تر و دقیق‌تر داشته باشیم—انتخاب‌هایی که هم احساسی‌اند و هم کارکردی.
به‌عنوان طراح یا کاربر، آیا تا حالا تجربه کرده‌ای یک رنگ در یک محصول یا اپلیکیشن احساس تو را ناخواسته تغییر دهد؟ کجا و چطور؟

رنگui uxطراحی محصولرابط کاربریتجربه کاربری
۱
۰
پویا عابدپور
پویا عابدپور
در حال مخلوط کردن تجربه‌ زیسته با کمی شیطنت و کلی یادگیری؛ می‌نویسم تا ایده‌ها از ذهنم فرار نکنن.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید