بر خلاف کفتار یا شغال یا روباه که در داستانها و ذهنیت مردم شخصیت خبیث و بدجنسی دارند، خرگوشها این گونه نیستند. اما خرگوش دشمن شماره یک مزرعه داران و کشاورزان است. این جانور آنچنان که در داستانها نشان میدهد فقط هویج نمیخورد و محصولات کشاورزی را آن چنان از ریشه میخورد که دیگر امیدی به احیای آن نباشد. به همین خاطر است که کشاورزان به خون اینان تشنهاند.
در مزرعه ما اما، پدر دنبال راه حلی مسالمت آمیزتر از مسموم کردن و یا شکار کردن آنهاست و دور مزرعه را تمام گل محمدی کاشته است که تیغهای آنها اجازه ورود به این خرابکاران ندهد! اما این موجودات بسیار تیز و فرزتر از این حرفهاند و همچنان کار خودشان را میکنند.
در بالای مزرعه ما یک دریاچه است که آبی را که از سرچشمه محلات در بالای شهر و از زیر کوه جاری میشود و از جویهای پر آب شهر که کلا در سرازیری است عبور میکند، در خود ذخیره میکند. این دریاچه کوچک 7 متر عمق دارد و وسعتش به اندازه زمین فوتبال است. دور دریاچه را فنس کشیدهاند و عدهای هم در آنجا جانشان را به علت شنا کردن از دست دادهاند زیرا دور و زیر این دریاچه با نواری پلیمری به نام ژئوممبران پوشیده شده است و اگر وارد آن شوی به دلیل سر بودن و شیب زیاد دور دریاچه خروج از آن کاری دشوار است!
با خالهام تصمیم گرفتیم قدمی به دور آن بزنیم. در حین قدم زدن به دور دریاچه بودیم که یکی از همین خرگوشهای مذکور به سرعت باد از پشتمان به دویدن ظاهر شد و برای این که به ما نخورد به سمت آب منحرف شد و بر سرازیری پلیمری سر خورد و در آب گرفتار شد.
خصومت دیرینه را کنار گذاشتم و سراسیمه به سمت لبه آب پایین رفتم که این دشمن قدیمی را نجات بدهم. خرگوش آنچنان دست و پایی میزد که آشوبی در آب ایجاد کرده بود و گرفتنش را سخت میکرد. بالاخره دست انداختم و گرفتمش اما خرگوش جستی زد و لحظهای بعد خودم را در کنار خرگوش در آب یافتم!
هر تلاشی برای خروج میکردم بیشتر سر میخوردم و در آب فرو میرفتم و کلا دیگر خرگوشی که در کنارم با وحشت دست و پا میزد را فراموش کردم و همهی تمرکزم را روی بیرون آمدن خودم گذاشتم. اما زیر دست و پایم آنچنان سر بود که خیلی زود فهمیدم که بدون کمک خالهام خروج غیر ممکن است. خالهام با احتیاط از سرازیری پایین آمد و من کل نگرانیام این بود که به جای این که او من را بیرون بکشد من او را درون آب بکشم و هر دو در آب گرفتار شویم بدون این که کسی خبردار باشد که ما به اینجا آمدهایم.
خاله سراسیمه دستم را گرفت و مرا بیرون کشید. موش آب کشیده که بیرون آمدم دیدم خرگوش دیگر دارد خفه میشود. همچنان که خاله میگفت ول کن این پدرسوخته را، باز به سمتش رفتم و این بار که دست و پا زدنش کم رمقتر شده بود، پای لاغر و استخوانیاش را گرفتم و به بیرون کشیدم. حیوان آب کشیده را که پشم و پیلیهایش تمام به لباسم چسبیده بود، لگد محکمی به عنوان تشکر روانه سینهام کرد و از بغلم بیرون پرید و با سرعت هر چه تمامتر از جلوی چشمم محو شد. من هم موش آب کشیده در هوای سرد و بارانی با سینهای که لگد آن را به ذق ذق کردن افتاده بود به سمت مزرعه برگشتم.
الان که این متن را مینویسم در گوشهای وِلا شدهام و سینه پهلو کردهام. خرگوش مذکور هم احتمالا الان در حال مشغول تناول از محصولات مزرعه است!