یک مزیت مهم هیچ هایک کردن(همین سر راهی سواری شدن) نسبت به با ماشین شخصی سفر کردن، اینه که شما هر سری با آدم ها جدیدی آشنا می شید و زمان طولانی در راه رو می تونید به کشف دنیای آدم های جدید بپردازید.
آقا و خانم موسوی زوج مسن گیلانی به یاد جوونی هاشون به جاده زده بودند و ما را به چابهار که در حدود 150 کیلومتری زر آباد بود، رساندند.
آقای موسوی ریش پروفسوری سفید و بلندی داشت،از آن جا که موهای سرش تا حد زیادی ریخته بود تمام تمرکزش را بر روی ریش هایش گذاشته بود و مدام آن ها را شانه می کرد!
آقای موسوی یک فلش آهنگ داشت که داخلش پر بود از آهنگ های هایده،مهستی،دلکش و سیمابینا اما اصلا خبری از خواننده های بیچاره ی مرد نبود!
صدای ضبط را هم آن قدر بلند می کرد که بلندگو به خرخر می افتاد.
صدا را کم می کرد و می گفت: «ببخشید اگه اون عقب صدا اذیتتون می کنه،من خیلی صدای این بانوان عزیز و نازنین رو دوست دارم، صدا فقط صدای این فرشته ها! خدا این آخوند ها رو لعنت کنه که این صدا ها رو از ما گرفتند!»
و بعد هم دوباره صدای ضبط را زیاد می کرد و سیگاری روشن می کرد و دوباره می رفت در حال و هوای خودش و با آهنگ ها عشق می کرد...
در راه ایستادیم و خانم موسوی هندوانه ی شیرینی برای ما،که انگار جای خالی بچه هایش را برایش پر کرده بودیم ،قاچ می کرد و در این حین آقای موسوی دوباره صدای سیمابینا را بلند کرده بود و به خانم موسوی می گفت:" بذار این درخت ها صدای این نازنین را بشنوند تا یک کم رشد کنند!"
عاشق این طبع شاعرانه ی آقای موسوی شده بودم!