پنج، شش روز از سفرمان میگذشت و به شهری خلوت رسیده بودیم. سفر با کوله یا همان کولهگردی گرفتاریها و گرسنگیهای خاص خودش را دارد. شکمم از گرسنگی به اعتراض در آمده بود و حس میکردم هر دفعه با قاروقوری که به راه میاندازد فحشی آبدار حوالهام میکند.
شکم گرسنه هم پدیده جالبی است، نمیدانم معده با مغز چه بده بستانی دارد که مادامی که خدایی ناکرده یک مقداری غذا بهش نرسد آنچنان دستور و اوامری به مغز میدهد که یک انسان وارسته و فرهیخته را هم به موجودی بیاعصاب، کمتحمل و کلا ناجور تبدیل میکند. اصلا این گرسنه بودن و همچنان موجه بودن، به نظرم، از سختترین کارهاست! کمتر کسی از عهدهاش برمیآید. تصدیق حرفم را هم میتوانید مثلا در عروسیها ببینید. چند تا از مهمانانی که با کراوات و کت و شلوار و انواع لباسهای شیک و باکلاس که تلاش بر موجه نشان دادن خود دارند،دیدهاید که هنگام صرف غذا عنان از کفشان در نرفته است؟ تازه اینها گرسنه هم آن قدری نیستند!
حال مقایسه بفرمایید همان مهمانان عروسی کت و شلوار پوشیده را با چند تا دانشجوی کوله به پشت گرسنه که ما باشیم! اصولا موجه بودن برایمان مطرح نبود!
خلاصه که یک آقایی که در یک ادارهی دولتی در همان شهر کار میکرد با یکی از همسفران آشنا درآمد و کلی این همسفر ما و به تبعش ما را تحویل گرفت. نگاهی به اوضاعمان که کرد، متوجه شد که با عدهای گرسنه طرف است و دعوتمان کرد به یک رستورانی که کارمندان همان اداره دولتی، در آنجا غذا میخوردند. خلاصه پیشنهاد روی میز یک وعده غذای درست درمان بود به حساب دولت!
شکم خالی و غذای مفتی آن هم از جیب دولت، باعث شد که حتی ذرهای مکث نکنیم و از ترس این که مبادا پیشنهاددهنده پیشنهادش را پس بگیرد سریع از فرمالیته تعارف کردن عبور کنیم و این پیشنهاد را قبول کنیم.
در این شرایط به دلیل همان ارتباط عمیق بین معده و مغز که در بالاتر گفتم، اصولا فکر کردن به هر موضوعی دیگر کاری دشوار و سخت است چه برسد به فکر کردن به این سوال که اصلا آیا خوردن این غذا از جیب دولت در حالی که اصلا کاری در قبالش انجام ندادهایم، عملی درست و اخلاقی است؟
من که مغزم اصلا در وادی این بحثها نبود و کلا غلام حلقه به دوش معدهام بود. اما یکی در جمع ما بود که دقیقا به همین سوال بالا فکر کرده بود. عجیبتر و هولناکتر این که بعد از این فکر کردن به این نتیجه رسیده بود که خیر! این کار، کاری است مغایر با اصول اخلاقی. این انسان وارسته اسمش هست سامان!
گفتم آخر مرد مومن یک پرس چلو کباب قیمتش تقسیم بر کل بودجه دولت چیزی است تقریبا برابر با صفر! تازه ما هم که اگر غافل شویم تا چند دقیقه روده بزرگه روده کوچکه را کامل نوش جان کرده! این شهری که در آن هستیم هم رستوران دیگری در این نزدیکی ندارد! الان هم دیگر نزدیکهای نیمه شب است و زود نجنبیم همین هم تعطیل میشود. اصلا حق با توست، ولی همیشه که نباید کار درست را کرد! بیا و کوتاه بیا و اینقدر سفت و محکم سنگر ایدهآل گرایی را حفظ نکن!
خلاصه خستهتان نکنم! حرفهای من به خورد سامان نرفت که نرفت! برای این که آن آقای دولتی ازش دلخور نشود با ما به رستوران آمد و به سفارش سالادی قناعت کرد. کباب جلوی ما هم که چشمتان روز بد نبیند! به قول محمدعلی جمالزاده، مانند گوشت و استخوان شتر قربانی در كمركش دروازهی حلقوم و كتل و گردنهی یك دوجین شكم و روده، مراحل مضغ و بلع و هضم و تحلیل را پیمود و «كان لم یكن شیئن مذكورا» در گورستان شكممان ناپدید گردید.
سامان بیچاره که حین کشمکش ما با کباب بره، با خیار و گوجههای سالادش بازی میکرد تا خیلی زودتر از ما تمام نکند، باید شوخیهای آقای دولتی را که هاج و واج مانده بود که چرا سامان از خیر کباب اعلا گذشته است، هم تحمل میکرد. بنده خدا هیکل استخوانی و نحیفی دارد و آقای دولتی هم همین را سوژه کرده بود.
"این رفیقتون رو من نگرانشم انقدر زیاد میخوره چاق بشه! آخه همین جوریش هم خیلی چربی داره!"
ما هم با این که میدانستیم سامان اگر از ما گرسنهتر نباشد، سیرتر نیست و دلیل غذا نخوردن او چیز دیگری است، باز به رسم ادب و یک جورایی نمکگیر شدنمان خندهای مصنوعی تحویل آقای دولتی میدادیم و در دل سامان را ستایش میکردیم.
خلاصه که از آن کباب روزها و ماهها گذشته و از آن کباب مفلوک دیگر اثری هم به جا نمانده، ولی خاطره آن کار ستایش برانگیز سامان کاملا واضح و شفاف در ذهنم مانده است.