در جاده ی به سمت زرآباد پیاده راه می رفتیم تا یک ماشین کاروان سوارمون کرد.
آقا نادر بود که در درک باهاش آشنا شده بودیم!
داخل ماشین رو که دیدم شگفت زده شدم!
آقا نادر در ماشینش همه چیز داشت!
تخت خواب،سینک ظرف شویی،گاز آشپزی،مبل و حتی دوش!!!!
به آقا نادر گفتم : عجب ماشین معرکه ای دارید!
گفت:بله این پشت، خانه ی من است.
با تعجب پرسیدم: یعنی فقط همین جا؟ در شهر در ساختمانی خانه ندارید؟
با خنده ای گفت: نه جانم کلش همین جاست! چند وقته که مسافرید؟
من که مشغول هضم حرف قبلی اش بودم بدون فکر کردن پاسخ دادم: یه چن روزی می شه. شما چطور؟
گفت: من 25 سالی هست که مسافرم، 20 سال با دوچرخه و الان که پیر تر شده ام 5 سالی می شود که با این ماشین سفر می کنم...
واقعا نمی دانستم در جواب چه بگویم!
سنش کم نبود ولی تنها سفر می کرد،نه زنی و نه بچه ای!!
بیشتر از این که به تغییر علاقه داشته باشد از یک جا موندن خوشش نمی آمد!
می گفت نه می تواند محل سکونت ثابت را تحمل کند و نه شغل ثابت و نه حتی زندگی با آدم های ثابت و همین شده بود که به کل زندگی شهری را رها کرده بود و دور ایران و کشورهای خارجی را گردیده بود!
این هم یک سبکی از زندگی است دیگر...
پرسیدم: هدفتون از این کار چیه؟
گفت: نمی دانم!! همیشه مقصدم را در سفر می دانم اما مقصودم را درست نمی دانم! دل را سپارده ام به راه که شاید مقصود پیدا شود، خدا را چه دیدی؟ شاید در همین زرآباد با زیبارویی آشنا شدم و بقیه ی راه را با هم طی کردیم...
و بعد از آن سکوتی میانمان برقرار شد....