پویان
پویان
خواندن ۲۷ دقیقه·۲ سال پیش

«در جبهه غرب خبری نیست»: ضدّجنگ به معنای واقعی

شر بودنِ جنگ، صرفاً بخاطر خشونت زیاد در آن و مرگ انسان‌های خوب نیست. جنگ پوچ است و انسان‌های زیادی در آن بخاطر هیچ می‌میرند! اما فیلم‌هایی که در ژانر ضدجنگ ساخته می‌شوند، عمدتاً بر روی نمایش خشونت جنگ تمرکز می‌کنند، و نه پوچی جنگ. به همین علت نیز در هدف خود که نمایش چهره‌ی تاریک جنگ است، ناموفق می‌مانند. اما فیلم آلمانی Im Westen nichts Neues را می‌توان یک استثنا در نظر گرفت که در این امر موفق بوده است.

«در [جبهه‌ی] غرب خبری نیست.»
«در [جبهه‌ی] غرب خبری نیست.»

مقدمه: شکست در ساخت فیلم‌های ضدجنگ

به ویژه در چنددهه‌ی اخیر، فیلم‌های ضدجنگ زیادی ساخته شده است؛ فیلم‌هایی که سعی کرده‌اند چهره‌ی تاریک جنگ را نشان دهند. از میان عناوین مورد علاقه‌ی خودم می‌توانم به این موارد اشاره کنم:

  • نجات سربازْ رایان (Saving Private Ryan - ۱۹۹۸): در جنگ جهانی دوم، ستاد فرماندهی در ایالات متحده متوجه می‌شود که سربازی تمام چند برادرش را در جنگ از دست داده است و مادرش نیز تنهاست. لذا گروهی برای یافتن آن سرباز در پشت خط مقدم و ترخیص وی از خدمت اعزام می‌شوند.
  • ستیغ هک‌سا (Hacksaw Ridge - ۲۰۱۶): در جنگ جهانی دوم، جوانی از ایالات متحده که قسم خورده است هرگز هیچگونه سلاح گرمی را حتی لمس هم نکند، خود را به ارتش معرفی کرده و پس از دشواری‌های فراوان، به عنوان نیروی امدادی و بدون سلاح به میدان نبرد اعزام می‌شود.
  • خشم (Fury - ۲۰۱۴): در جنگ جهانی دوم، جوانی از ایالات متحده به عنوان تیربارچی یک تانک انتخاب شده و با اتفاقات دراماتیکی روبه‌رو می‌شود.
  • ۱۹۱۷ (۲۰۱۹ - 1917): در جنگ جهانی اول، دو جوان از پادشاهی متحد بریتانیا برای ارسال یک نامه‌ی مهم اعزام می‌شوند.

در تمامی این فیلم‌ها، صحنه‌های هولناکی از خون، مرگ و جسد وجود دارد. در همگی آن‌ها انسان‌های خوبی به اشکال غمبار کشته می‌شوند. در تمامی‌شان، کارگردانان برای نمایش چهره‌ی تاریک جنگ، صرفاً بر روی خشونت فوق‌العاده‌ی جنگ تمرکز کرده‌اند. و البته به باور من، دقیقاً به همین علت، تمامی این دسته فیلم‌ها در نمایش چهره‌ی تاریک جنگ و علتِ حقیقیِ شر بودنِ جنگ شکست می‌خورند! اشکال کجاست؟

نجات سرباز رایان - می‌خواهید مخاطب را با نمایش این صحنه‌های خفن، از جنگ دلسرد کنید؟!
نجات سرباز رایان - می‌خواهید مخاطب را با نمایش این صحنه‌های خفن، از جنگ دلسرد کنید؟!

حق علیه باطل

داستان این فیلم‌ها عمدتاً در قالب نبرد خیر و شر جای گرفته است. فیلم‌نامه‌ و کارگردانی به شکلی تنظیم شده که به مخاطب بگوید در یکی از طرفین جنگ، آدم‌های خوب قرار گرفته‌اند که برای هدفی والا – همچون دفاع از آزادی یا میهن – خود را به خطر می‌اندازند و می‌جنگند، و در طرف دیگر نیز هیولاهای جنایتکار و شروری وجود دارند که از روی حرص و طمع یا تعصب به میدان نبرد می‌آیند. حتی گاه کارگردان دست به انسان‌زدایی‌ (dehumanization) از «آدم‌بدها» زده و با تنکیک‌هایی همچون عدم نمایش چهره‌ی آنان به صورت واضح، پرهیز از شخصیت‌پردازی بر روی آنان، پوشاندن لباس‌های یک‌شکل به تن آنان، درنظرگیری مرگ‌های سریع و بی شیون و ناله برای آنان و... اجازه نمی‌دهد که مخاطب حتی برای لحظه‌ای به یاد بیاورد که در طرف مقابل جنگ نیز انسان‌هایی با نام، شخصیت، احساسات، خاطرات، مادر، پدر، خواهر، برادر، همسر و فرزند، و با حق حیات وجود دارند!

ولی چهره‌ی واقعی جنگ، این گونه نیست! برخلاف جنگ‌های هالیوودی، جنگ‌های واقعی لزوماً (و اکثراً) صحنه‌ی نبرد حق علیه باطل نیست. در بیشتر تاریخ، خبری از دوگانه‌ی خیر و شر نیست و این دو به قدری در هم آمیخته شدند که نمی‌توان آن‌ها را به دو جبهه تفکیک کرد. همچنین کسانی که در جنگ شرکت می‌کنند نیز یک مشت ربات نیستند! آن‌ها انسان‌هایی هستند که تحت فرمان فرماندهان خود به میدان نبرد رفته و عمدتاً نیز بی‌خبر از تصویر کلی جنگ هستند (شاید درک این موضوع برای ماهایی که تاریخ را با نگاهی کل‌نگر و از بالا به پایین می‌خوانیم، راحت نباشد؛ گاه یادمان می‌رود که هر یک از آن اعدادی که در آمار و جداول می‌بینیم، یک انسان مثل ما بوده است). حتی در بسیاری از مواقع، آن‌ها جوانان کم‌سن و سالی هستند که جنگ را راهی برای ماجراجویی، تخلیه‌ی هیجان جوانی، یا ثابت کردن خود به اطرافیانشان دیده‌اند.

در جنگ‌های واقعی، دشمنان شما یک مشت ترمیناتور بدترکیب نیستند!
در جنگ‌های واقعی، دشمنان شما یک مشت ترمیناتور بدترکیب نیستند!

ابرقهرمانان جنگی

علاوه بر قالب خیر و شر، اشکال دیگر این است که در اکثر فیلم‌های ضدجنگ، کارگردان اصرار دارد که به موازات نمایش خشونت جنگ، ادای احترامی نیز به قهرمانان جنگی داشته باشد — درست مثل فیلم‌های جنگی معمولی (یا بگوییم: مدافع یا توجیه‌کننده‌ی جنگ). برای نمونه، تقریباً در تمام فیلم‌هایی که مثال زدم، داستان پر شده از قهرمان‌بازی و نمایش شجاعت و دلاوری سربازان. نقش اول فیلم، شجاعانه و قاطعانه خود را در دل خطر انداخته و مصمم به هدف والای خود پیش می‌رود. همرزمانش نیز با مهارت و چالاکی بالا خود را بارها و بارها از خطر مرگ حتمی نجات داده و پا به پایش پیش می‌روند، و حتی وقتی قرار است بمیرند نیز مرگشان در قالب یک فداکاری خودخواسته (مثلاً برای نجات جان دیگر همرزمان) روایت می‌شود.

بله، قطعاً در جنگ‌های واقعی نیز قهرمانان زیادی به جهان معرفی شده است و احترام به تمامی‌شان واجب است. مسئله این‌جاست که وقتی یک فیلم ضدجنگ دست به نمایش دلاوری‌ها و قهرمانی‌ها می‌زند، از هدف اصلی خود دور می‌شود! فیلم‌های جنگی هالیوودی معمولاً این‌طور به مخاطب القا می‌کنند که اگر به اندازه‌ی کافی بامهارت و باهوش باشید، به احتمال زیاد می‌توانید از جنگ جان سالم به در ببرید! متأسفانه اما واقعیت جور دیگری است.

پوستر بازی Battlefield: Bad Company 2 - متأسفم که ناامیدتان می‌کنم؛ اما جنگ اینقدر خفن نیست!
پوستر بازی Battlefield: Bad Company 2 - متأسفم که ناامیدتان می‌کنم؛ اما جنگ اینقدر خفن نیست!

در جنگ‌های قدیمی با سلاح سرد، داشتن آمادگی جسمانی و مهارت در مبارزه‌ی تن‌به‌تن به جنگجو کمک شایانی می‌کرد که زنده بماند. شمشیرزنِ پهلوانی که می‌توانست یک‌تنه در برابر چند نفر بجنگند و دیگر پهلوانان را از پای درآورد، یا کماندار خوش‌دستی که می‌توانست اهدافش را از فواصل زیاد بزند، یک جنگجوی موفق محسوب می‌شد و احتمالاً از جنگ نیز جان سالم به در می‌بُرد. در جنگ‌های قرن بیستم تا به امروز اما دیگر چنین نیست. با آن که آمادگی جسمانی، مهارت در تیراندازی، آشنایی با تاکتیک‌های نظامی و... بسیار مهم و ضروری است، همچنان افراد به راحتی می‌میرند و عمده‌ی مرگ‌ها تصادفی است! فارغ از این که چقدر آمادگی جسمانی دارید، تا چه حد دقیق شلیک می‌کنید، چند سال در دانشکده‌ی افسری با تاکتیک‌های نظامی آشنا شدید یا چقدر از جنگ تجربه دارید، به محض این که وارد میدان نبرد شوید، ممکن است به صورت تصادفی کشته شوید! ممکن است راکتی به هواپیمایتان بخورد. ممکن است ترکش‌های خمپاره‌ای بدنتان را بشکافد. ممکن است بمب‌های کور بر سر شما فرود آیند. ممکن است گلوله‌ی تک‌تیراندازی وارد قلبتان شود. ممکن است یک عامل شیمیایی تنفس کنید. تاکتیک، مهارت و تجربه می‌توانند کمی احتمال مرگتان را کاهش دهند، اما در هر صورت بیشتر مرگ‌ها تصادفی است. ضمناً مگر در صورتِ داشتنِ درجات نظامی بالا، چندان دست شما نیست که به کجا اعزام شوید و در کدام جبهه بجنگید! ممکن است خوش‌شانس باشید و دوره‌ی خدمتتان را در جای امنی سپری کنید، یا ممکن است آنقدر بدشانس باشید که به صف اول خط مقدم رفته و در آن‌جا نیز فرمانده تصمیم بگیرد شما را قربانی کند تا مثلاً لشگر دیگری بتواند در عملیاتش موفق شود! کم‌تر فیلم‌نامه‌نویسی این قسمت از جنگ را برای مخاطبان روایت می‌کند. چه کسی دوست دارد فیلم سربازی را تماشا کند که اصلاً پایش به میدان نبرد نرسیده و در راه خط مقدم، از طریق برخورد گلوله‌ی توپ با کامیونی که در آن نشسته، کشته می‌شود؟

۱۱ کشته بابت هیچ: بمب‌افکن آمریکایی B-17 که تصادفاً به زیر بمب‌افکن دیگری رفته، با بمب‌هایش برخورد کرده و سقوط می‌کند.
۱۱ کشته بابت هیچ: بمب‌افکن آمریکایی B-17 که تصادفاً به زیر بمب‌افکن دیگری رفته، با بمب‌هایش برخورد کرده و سقوط می‌کند.

مردان خط مقدم

فیلم‌های جنگی پر هستند از صحنه‌هایی نفسگیر که تبادل آتش در خط مقدم را نشان می‌دهند. سربازی دلاور از سنگر خارج شده و فریادزنان زیر آتش تیربار به سمت دشمن می‌دود، مغز چندنفری را با اسلحه‌ی خفنِ خود می‌ترکاند، چند نارنجک پرت می‌کند، ساختمانی را منفجر می‌کند، و اگر احیاناً مرگ به سراغش بیاید نیز به این صورت است که در محاصره‌ی دشمن تیر خورده و در حالی که رگ‌هایش از آدرنالین پر شده، به دوستانش می‌گوید که او را تنها بگذارند و خود را نجات دهند، در حالی که خودش تا آخرین نفس می‌جنگند و بعد از خوردن تعداد زیادی گلوله و کشتن ده‌ها نفر از سربازان دشمن، همچون آتشی خاموش می‌شود.

اما این تمام واقعیت جنگ نیست و همه‌ی سربازان چنین ماجرای هیجان‌انگیزی را تجربه نمی‌کنند! در هر جنگ، تنها بخش کوچکی از نیروی انسانی در خط مقدم مستقر است. درضمن تک‌تک ساعات هر جنگ نیز لزوماً با انجام عملیات‌های ویژه و هیجان‌انگیز در دل خطوط دشمن سپری نمی‌شود. سرباز ممکن است در بخش لجستیک به عنوان یک باربر معمولی فعالیت کند. ممکن است به تمیزکاری و نظافت در سنگرها گماشته شود. شاید مسئول ارتباطات دوربرد باشد. شاید یک پست نگهبانی در دشتی خالی و خسته‌کننده به او بیفتد. و صدالبته که آنجا هم زندگی لذت‌بخش نیست! سربازان ممکن است از گرسنگی، بیماری‌های عفونی، سرمازدگی، خستگی مفرط یا... تلف شوند. یا ممکن است از نظر روانی دچار بحران شده و افسردگی یا جنون به سراغشان بیاید. بلی، جنگ شبیه بازی Call of Duty نیست که همیشه اسلحه به دست در یک نبرد حماسی باشید! اما به ندرت پیش می‌آید که بازی یا فیلمی این قسمت از جنگ را به شما نشان دهد.

خیال می‌کنید که سربازان  همیشه در خط مقدم مشغول انجام عملیات ویژه هستند؟!
خیال می‌کنید که سربازان همیشه در خط مقدم مشغول انجام عملیات ویژه هستند؟!

یک فیلم ضدجنگ واقعی

گفتم که اکثر فیلم‌های ضدجنگ، در هدف خود شکست می‌خورند و جز نمایش چند صحنه‌ی خشن یا غم‌بار، کار دیگری برای ایجاد نفرت از جنگ در دل مخاطب نمی‌کنند. اما می‌توانم یک فیلم معرفی کنم که به معنای واقعی ضدجنگ است! یک فیلم که به جرأت می‌توان ادعا کرد که در هدفش موفق بوده، و یا حداقل در مسیر درستی گام برداشته است و می‌تواند تبدیل به الگویی برای سایر فیلم‌سازان شود. فیلمی ساخت آلمان (۲۰۲۲) و آلمانی‌زبان با این عنوان:

Im Westen nichts Neues
ترجمه‌ی فارسی عنوان: در [جبهه‌ی] غرب خبری نیست
عنوان انگلیسی: All Quiet on the Western Front (ترجمه: همه‌چیز در جبهه‌ی غرب ساکت است)

پیش‌زمینه

این فیلم به سراغ یکی از پوچ‌ترین جنگ‌های تاریخ معاصر رفته است: جنگ جهانی اول.

چرا پوچ؟ جنگ ایران-عراق را در نظر بگیرید: عراق به قصد اشغال سرزمین‌های پَست غرب زاگرس به خاک ایران تجاوز کرده و حتی دست به استفاده از تسلیحات شیمیایی در مناطق مسکونی می‌زند. پس اگر فیلمی راجع به این جنگ بسازیم، می‌توان در آن ادعا کرد که حداقل طرف ایرانی بابت یک هدف پوچ نمی‌جنگیده و مشغول دفاع از جان و رفاه شهروندان خود و حفظ تمامیت ارضی کشورش بوده است. یا جنگ جهانی دوم را در نظر بگیرید: اگر روسیه فیلمی در این مورد بسازد (مثلاً فیلم پرهیجان Т-34) حضور شوروی در جنگ را این‌طور توجیه می‌کند که دلاوران اتحاد جماهیر شوروی باید انتقام جنایات آلمان نازی را می‌گرفتند. فیلم‌هایی که وضعیت فرانسه در این جنگ را روایت می‌کنند (مثل Resistance) توضیح می‌دهند که چطور آلمان به شیوه‌ی ناجوانمردانه‌ای فرانسه را اشغال کرد و لازم بود دستش کوتاه شود. اگر ایالات متحده برای خود فیلمی بسازد (مثل سه فیلم نخستی که معرفی کردم) توضیح می‌دهد که چقدر آلمان نازی یا امپراتوری ژاپن بی‌رحم بودند و لازم بود متوقف شود. حتی به فرض اگر بنا بود طرفداران نازیسم فیلمی راجع به جنگ جهانی دوم بسازند، احتمالاً روی این تمرکز می‌کردند که متفقین چه شرایط سخت و ننگینی را بر آلمان تحمیل کردند و چرا آلمان باید برای نابودی امپریالیسم، کمونیسم و صهیونیسم به پا می‌خاست! در هر صورت شما می‌توانید فیلمی راجع به جنگ جهانی دوم بسازید و آن را به در قالب یک داستان حق علیه باطل روایت کنید!

«ما داریم می‌جنگیم تا از این جلوگیری کنیم» - پوستر تبلیغاتی ایالات متحده در جنگ جهانی دوم
«ما داریم می‌جنگیم تا از این جلوگیری کنیم» - پوستر تبلیغاتی ایالات متحده در جنگ جهانی دوم
«محکم‌تر بزن، پسرم!» - پوستر تبلیغاتی اتحاد جماهیر شوروی در جنگ جهانی دوم
«محکم‌تر بزن، پسرم!» - پوستر تبلیغاتی اتحاد جماهیر شوروی در جنگ جهانی دوم
«پشت نیروهای دشمن: یهودی» - پوستر تبلیغاتی آلمان نازی در جنگ جهانی دوم
«پشت نیروهای دشمن: یهودی» - پوستر تبلیغاتی آلمان نازی در جنگ جهانی دوم

جنگ جهانی اول اما چنین نیست. این جنگ واقعاً پوچ بود! هیچ هدف والایی در ورای آن وجود نداشت. چند قدرت برتر در اروپا و آسیا شکل گرفته بود، منازعاتی سیاسی میان آنان وجود داشت، همزمان فن‌آوری نیز پیشرفت کرده بود سروکله‌ی تسلیحات نوینی چون مسلسل، توپ‌های دوربرد، تانک، بمب و... پیدا شده بود که تمامی قدرت‌ها خود را تا دندان به آن‌ها مسلح کرده بودند، و فقط جرقه‌ای نیاز بود تا جهان را به آتش بکشد! همچنین کشیده شدن جنگ به درازا هم پوچ و بیهوده بود. این جنگ حدود چهار سال به طول انجامید و در بیشتر این مدت نیز تمامی طرف‌ها در بن‌بست بودند. نه مشابه جنگ‌های قدیم بود که مردانی با شمشیر و سپر به جان هم بیفتند و بالاخره یکی پیروز شود، نه مثل جنگ‌های مدرن بود که بمب‌افکن‌ها، جنگنده‌های رادارگریز و موشک‌های کروز یا بالستیک در آسمان به پرواز در آمده و نقاط استراتژیک را هدف بگیرند.

زندگی در سنگر
زندگی در سنگر

خطوط مقدم به این شکل بود که سامانه‌ای از سنگرها توسط هر یک از طرفین حفر شده بود و سربازان در آن زندگی می‌کردند. میان سنگرهای دو طرف نیز زمین سوخته‌ای بود (معروف به no man's land) که پر شده بود از خودروهای منهدم‌شده، درختان سوخته‌شده و اجساد فاسدشده. هرکسی که به هر دلیلی وارد این منطقه می‌شد (یا حتی سرش را کمی بیش از حد از سنگر بالا می‌آورد) گلوله‌ای از تیربارچی‌ها یا تک‌تیراندازان طرف مقابل نصیبش می‌شد. گاهی یکی از طرف‌ها آن‌قدر نیرو و امکانات جمع می‌کرد که از سنگرها خارج شود و پس از دادن کشته‌های فراوان، یک لایه از سنگرهای طرف مقابل را تصرف کند. گاهی هم برعکس، مورد حمله قرار می‌گرفت و مجبور می‌شد به یک لایه عقب‌تر از سنگرهایش عقب‌نشینی کند. در هر صورت، عمده‌ی چهار سالِ جنگ به همین منوال گذشت. سربازان سلاخی می‌شدند تا خط مقدم فقط چند صدمتر جلو یا عقب برود؛ یا این که در همان سنگرهایشان دچار انواع بیماری، گرسنگی شدید یا سرمازدگی شده و جان می‌باختند. و آن هم بابت هیچ! نه برای دفاع از کشورشان، نه برای شکست شیاطین، نه برای انتقام، فقط برای این که فرماندهانشان می‌گویند!

پس تهیه‌کنندگان فیلم، واقعاً جنگ مناسبی را برای ساخت یک فیلم ضدجنگ انتخاب کردند!

No man's land
No man's land
عکس هوایی: سامانه‌ای از سنگرها در دو طرف که با no man's land از هم جدا شدند
عکس هوایی: سامانه‌ای از سنگرها در دو طرف که با no man's land از هم جدا شدند

داستان

⚠️ خطر اسپویل: توصیه می‌شود که پیش از خواندن این بخش، حداقل یک بار فیلم را دیده باشید.

در ابتدای فیلم، زمین‌های نیمه‌برفی یک no man's land را نشان می‌دهد که اجساد زیادی در آن به چشم می‌خورد – اجسادی از سربازان آلمانی و فرانسوی که مشخصاً چند ساعت تا چند روز از مرگشان گذشته. کمی بعد دوربین به سراغ شرایط آشوبناک درون سنگر سربازان آلمانی می‌رود. آن‌ها دستور حمله دارند و باید وارد no man's land شوند.

اجساد در no man's land
اجساد در no man's land

جوانی بنام هاینریش در میان آن‌هاست که می‌ترسد و مردد است. اما فرمانده بر سرش داد کشیده و مجبورش می‌کند که از سنگر خارج شود و به سمت سنگر فرانسوی‌ها بدود. هیچ ویژگی شاخصی در این جوان نیست! نه قد بلند یا اندام تنومندی دارد، نه اسلحه و تجهیزات سفارشی‌سازی‌شده‌ای در دست دارد، نه نشانی از قاطعیت یا شجاعت در چهره و حرکاتش دیده می‌شود، نه سریع‌تر از بقیه می‌دود، نه هوشمندتر از بقیه عمل می‌کند. او واقعاً یک سرباز معمولی است و هیچ چیز خاصی ندارد. به همراه سایر سربازان شروع به دویدن می‌کند. بسیاری از سربازان تیر می‌خورند و به زمین می‌افتند، و او صرفاً شانس می‌آورد و زنده به طرف مقابل می‌رسد. در حالی که به شدت احساس درماندگی، ترس، انزجار و غم می‌کند و لباس‌هایش نیز خاکی و کثیف شده، چند تیر شلیک می‌کند (که مشخصاً شلیک کور هستند و احتمالاً هیچ کدام به هدف نخورده‌اند) و وقتی تیرهایش تمام می‌شود، تفنگ را به زمین انداخته و فریادزنان با بیلچه‌ای به سمت دشمنش هجوم می‌برد. در همین‌جا سکانس قطع شده و عنوان فیلم نمایش داده می‌شود. سپس جسد او را بر روی جسد تعداد زیادی سرباز دیگر می‌بینیم. لباس‌ها و چکمه‌های او و سایر کشته‌شدگان را در می‌آورند و بر روی هم می‌ریزند. سپس آن‌ها را به شهر بُرده، از خون و گِل می‌شویند، و بخش‌های پاره‌شده را می‌دوزند. انگار که هاینریش فقط یک ماشین بوده است که اکنون قراضه شده و مشغول جدا کردن قطعات قابل بازیافت از او هستند.

هاینریش نمی‌خواهد بجنگد؛ اما چاره‌ای ندارد.
هاینریش نمی‌خواهد بجنگد؛ اما چاره‌ای ندارد.

سکانس بعد چند پسر جوان مدرسه‌ای خوش‌پوش ولی ساده در شهر را نشان می‌دهد. یکی از آن‌ها پائول نام دارد. باهم می‌گویند، می‌خندند و شوخی می‌کنند. همگی آن‌ها مشتاقند که روانه‌ی جبهه شوند. به محل نام‌نویسی می‌روند. در آن‌جا مسئولی جلو می‌آیند و یک سخنرانی پرشور برای تمام جوانان حاضر می‌کند. آن‌ها را جوانان آهنین آلمان می‌خواند، بهشان می‌گوید که چقدر خوش‌شانسند که در این زمان به دنیا آمده‌اند، این که آن‌ها تاریخ‌ساز خواهند بود. بهشان وعده می‌دهد که تا چند هفته‌ی دیگر در پاریس رژه خواهند رفت، و به زودی با افتخار و سربلندی و با یک صلیب آهنین بر روی سینه به خانه بر می‌گردند. به آن‌ها می‌گوید که آینده‌ی سرزمین پدری آلمان در دستان بهترین نسلش است و آن نسل، همین جوانان هستند که باید برای قیصر، خدا و وطن راهی جنگ شوند. جوانان همگی به وجد آمده و و فریاد افتخار می‌کشند.

شادمان از این که به زودی به جنگ می‌روند
شادمان از این که به زودی به جنگ می‌روند

نوبت تحویل لباس‌ها می‌شود. وقتی پائول یونیفرمش را تحویل می‌کرد، متوجه اتیکتی بر روی آن می‌شود که نام هاینریش بر روی آن نقش بسته. پائول کمی شک می‌کند و مسئول ثبت‌نام را در جریان می‌گذارد. مسئول، اتیکت را جدا کرده و بر زمین می‌اندازد و همزمان توضیح می‌دهد که احتمالاً یونیفرم برای صاحب اتیکت (هاینریش) کوچک بوده به همین علت پس فرستاده شده و اکنون در دستان اوست!

مدتی بعد به جبهه رفته و طولی نمی‌کشد که کم‌کم وجهه‌ی تاریک جنگ را می‌بینیم. زندگی چندش‌آور در سنگر را می‌بینیم که با باران از آب پر شده و مجبورند آن را با کلاه‌هایشان خالی کنند. شب می‌شود و پائول و دوستش به نگهبانی گماشته می‌شوند. صدایی از no man's land می‌شنوند و هیجان‌زده‌اند که قرار است اولین فرانسوی خود را «شکار کنند». پائول حرکتی می‌بیند و به آن شلیک می‌کند. اما فرانسوی‌ای در کار نیست؛ به یک جسد شلیک کرده‌اند که موش‌هایی در لباسش رفته است. اما بخاطر فلش تفنگش که موقعیت او را لو داده، ناگهان تیری از سمت مقابل هوا را می‌شکافت و به کلاهش برخورد می‌کند. بنا بر خوش‌شانسی محض زنده‌است، ولی به شدت ترسیده. مدتی بعد بمباران آغاز می‌شود و همه‌ی سربازها به پناهگاه می‌روند. در آن‌جا همه وحشت کرده‌اند. حتی برخی از سربازان جوان، گریه می‌کنند. یک نفر دچار جنون شده و در تلاش برای فرار از پناهگاه تکه‌تکه می‌شود. دوست پائول وحشت کرده و سرش را به دیوار می‌کوبد. فردا صبح پائول را می‌بینیم که او را از زیر آوار در می‌آورند. در حالی که تمام صورتش گلی است، پس از خوردن تکه‌ی کوچکی نان، کیسه‌ای به او می‌دهند تا پلاک‌های کشته‌شدگان را جمع کند. در همین حین است که جسد یکی از دوستانش را نیز پیدا می‌کند و عمیقاً شوکه می‌شود.

در سکانس‌های بعدی نشان می‌دهد که چگونه سربازان در شرایط دیوانه‌کننده‌ی پشت خط مقدم زندگی می‌کنند. چگونه مجبور می‌شوند برای فرار از گرسنگی، خطر مرگ را به جان خریده و از یک کشاورز مسلح فرانسوی دزدی کنند. حتی اشاره‌ای به فشار جنسی فراوان بر سربازان می‌کند! یکی از سربازان جوان، دستمال گردنی را از یک دختر روستایی فرانسوی هدیه گرفته است. هم‌رزمانش اصرار دارند که آن دستمال را برای چند ثانیه قرض بگیرند و ببویند! یا در جای دیگر، یکی از دوستان پائول روی دیوار پوستر فیلمی فرانسوی را می‌بیند که در آن زن و مردی شیک‌پوشی کنار هم ایستادند. به چهره‌ی آن زن زل زده و به فرانسویِ دست‌وپاشکسته (که با جملات آلمانی قاطی شده است) با او سخن می‌گوید. خود را به آن زن معرفی می‌کند، از او می‌پرسد که آیا همراهش می‌آید یا نه، خودش پاسخ می‌دهد که مشکلی نیست، و سپس عکس زن را با سرنیزه از دیوار بُریده و به همراه خود می‌بَرد!

Veux-tu venir avec moi?
Veux-tu venir avec moi?

به موازات تمام این سکانس‌هایی که فضای پشت خط مقدم را ترسیم می‌کند، دولت‌مردان آلمانیِ شیک‌پوشی را نشان می‌دهد که در اقامتگاه‌های خود شام و صبحانه‌های شاهانه نوش جان می‌کنند! سال‌های آخر جنگ است و قرار است هیأتی از آلمان برای مذاکرات صلح به فرانسه بروند. شرایط صلح بسیار ننگین است. میان اعضای هیأت آلمانی، اختلاف نظر وجود دارد. برخی می‌گویند که بهتر است قاطعانه و با افتخار شکست بخورند. برخی هم صحبت از جان سربازان و پوچی جنگ را به میان می‌آورند. اما در زمانی که آن‌ها مشغول بحث و گفت‌وگو در یک فضای آرام و ساکت هستند، سربازان را می‌بینیم که در خط مقدم سلاخی می‌شوند! چند تن دیگر از دوستان پائول کشته می‌شوند.

شام مجلل فرماندهان ارشد
شام مجلل فرماندهان ارشد

پائول در no man's land از سایر هم‌رزمانش جا می‌ماند و در یک چاله‌ی عریض می‌افتد (چاله عمیق نیست، اما اگر از آن بالا برود، طعمه‌ی تک‌تیراندازها می‌شود). یک سرباز فرانسوی نیز با او در همان چاله می‌افتد. پائول با چاقو به آن سرباز حمله‌ور شده و ضربات متعددی به سینه‌اش می‌زند و سپس رهایش می‌کند. اما خبری از مرگ آنی نیست! سرباز فرانسوی با چشم‌های باز به آسمان زل می‌زند، مرتب سرفه می‌کند و خون بالا می‌آورد. پائول سعی می‌کند او را خفه کند، اما نمی‌تواند. باهم چشم‌درچشم می‌شوند و پائول گریه می‌کند. به سراغش رفته و کمی آب به او می‌دهد. سپس چند گاز استریل در آورده و تلاش می‌کند جلوی خون‌ریزی وی را بگیرد. اما دیگر دیر شده است و سرباز فرانسوی می‌میرد. پائول وحشت کرده و مرتب عذرخواهی می‌کند. در کت آن سرباز، مدارکی شخصی پیدا می‌کند: چند نامه (احتمالاً وصیت‌نامه یا نامه‌هایی که قرار بوده برای بستگانش پست کند) و یک عکس که زن بالغ و دختر نوجوانی را در کنار هم نشان می‌دهد (احتمالاً همسر و فرزند آن مرد). عمیقاً تحت تأثیر قرار گرفته است. اشک‌هایش، بخشی از گل‌های خشک‌شده روی صورتش را خیس می‌کند. سعی می‌کند با دستانش صورت آن مرد فرانسوی را از گل و خاک پاک کند. همزمان با او صحبت می‌کند. صحبت‌هایش شکسته و ناواضح است، اما ظاهراً دارد قول می‌دهد که پس از جنگ، همسر آن مرد را پیدا کند و نامه‌ها را به دستش برساند. سر را بر روی سینه‌ی مرد فرانسوی می‌گذارد و می‌خوابد. این را مقایسه کنید با زمانی که چقدر مشتاق بود اولین فرانسوی‌اش را بُکُشد!

فرانسوی‌ات را کُشتی؟ چطور بود؟
فرانسوی‌ات را کُشتی؟ چطور بود؟

همان شب، تیم مذاکره‌کننده، بالاخره قرارداد صلح را امضا می‌کنند. قرار بر این می‌شوند که فردای آن روز، یعنی یازدهمِ برج یازده (نوامبر)، رأس ساعت یازده صبح، ترک مخاصمه انجام شود (توضیح: این چند ساعت تأخیر برای آغاز رسمی ترک مخاصمه، با این هدف انجام شد که زمان کافی برای رساندن این خبر به تمام جبهه وجود داشته باشد و آتش‌بس در یک لحظه انجام شود).

با تاریک‌شدن هوا، پائول به پیش همرزمانش بر می‌گردد. سربازان خوشحالند که جنگ تمام شده و قرار است به خانه برگردند. در آن‌جا متوجه می‌شود که یکی دیگر از دوستانش نیز کشته شده. یکی دیگر هم که مجروح شده بود، در جلوی چشمانش دست به خودکشی می‌زند. صبح با تنها دوستش (فرد میانسال و با تجربه‌ای که در سنگر با او آشنا شده بود) به مزرعه‌ی همان کشاورز فرانسوی می‌رود تا چند تخم‌مرغ بدزدند و دلی از عزا در آورند. اما فرزند آن کشاورز به دوستش شلیک می‌کند و مدتی بعد که پائول او را به درمانگاه می‌رساند، جان می‌دهد.

در این‌جا فکر می‌کنید که داستان تمام شده است و پائول قرار است با کوله‌باری از غم به خانه برگردد. اما کارگردان می‌خواهد یک بار دیگر نیز عمق پوچی جنگ را به شما نشان دهد! در حالی که فقط اندکی تا ۱۱ صبح باقی مانده و همه‌ی سربازان خوشحالند که به زودی به خانه بر می‌گردند، فرمانده‌شان آن‌ها را جمع می‌کند. تعدادی سرباز تازه‌وارد را نیز می‌بینیم که به تازگی به جبهه اعزام شدند. پائول، که اکنون چهره‌اش بیشتر شبیه به یک ربات می‌ماند، یکی سربازان تازه‌وارد جوان با موهای بلوند که سردرگم به نظر می‌رسد را راهنمایی می‌کند. فرمانده شروع به سخنرانی می‌کند. کمی به سوسیال‌دموکرات‌هایی که پس از برکناری قیصر آلمان به قدرت رسیده‌اند ناسزا می‌گوید که چطور کشور قدرتمندشان را با آن قرارداد ننگین صلح به دشمن تسلیم کرده‌اند، سپس توضیح می‌دهد که قرار است تا پیش از ساعت ۱۱ ترتیب حمله‌ی بزرگی دهند حداقل تا پیش از ترک رسمی مخاصمه، خاک آلمان را کمی از سمت غرب گسترش دهند. شماری از سربازان، فریادزنان اعتراض می‌کنند که مایل به جنگیدن نیستند؛ اما به سرعت بازداشت شده و همان‌لحظه در همان‌جا به دست جوخه‌ی آتش، تیرباران می‌شوند. بقیه از روی ترس ساکت شده و ناچاراً از این فرمان آخر نیز پیروی می‌کنند.

این همان جوانی است که در ابتدای فیلم مشتاق رفتن به جنگ بود!
این همان جوانی است که در ابتدای فیلم مشتاق رفتن به جنگ بود!

ساعت ۱۰:۴۵ است و فقط ربع ساعت به پایان رسمی جنگ باقی مانده. سربازان فرانسوی را می‌بینیم که در سنگرشان غذا می‌خورند و خوشحالند. اما ناگهان متوجه پیشروی سربازان آلمانی به سمتشان می‌شوند. دوباره صدای شلیک فضا را پر می‌کند و صحنه آشوبناک می‌شود. آلمانی‌ها یکی‌یکی و تصادفی تیر می‌خورند، و آن‌هایی که زنده می‌مانند، به داخل سنگر فرانسوی‌ها پریده و با سربازان فرانسوی درگیر می‌شوند. پائول را می‌بینیم که وارد مبارزه‌ای تن‌به‌تن با یک سرباز جوان فرانسوی شده است، تا آن سرباز آلمانی بلوند که قبلاً دیده بود را از دستش نجات دهد. هر دو سعی می‌کنند یک‌دیگر را بُکُشند. لیز می‌خورند و در پناهگاهی زیرزمینی می‌افتند. در آن‌جا بلند می‌شوند و با نگاهی شوکه‌شده به هم خیره می‌شوند. هیچ کدام چیزی نمی‌گویند؛ فقط نفس‌نفس زده و با چشمان گشاد به یک‌دیگر زل زده‌اند. گویی هردو بخاطر آورده‌اند که طرف مقابلشان نیز انسان است! اما ناگهان یک سرباز فرانسوی دیگر از پشت به سمت پائول رفته و سرنیزه‌اش را در کمرش فرو می‌کند، به شکلی که طرف دیگر سرنیزه از سینه‌ی پائول بیرون می‌زند. چند ثانیه بعد، ساعت ۱۱:۰۰ فرا رسیده و فریاد آتش‌بس اعلام می‌شود! جوان فرانسوی، نگاه غم‌باری به پائول انداخته و از پناهگاه خارج می‌شود. کمی بعد، پائول بی‌رمق، با صورت گِلی و سینه‌ی خونین، آرام آرام شروع به راه رفتن کرده و از پناهگاه خارج می‌شود. نگاهی به آسمان می‌اندازد، به سایر سربازان، و سپس به همان پوستر خانمی که قبلاً دوستش از دیوار جدا کرده بود.

چه بر سرش آورده‌اند؟
چه بر سرش آورده‌اند؟

فرمانده‌ی آلمانی را می‌بینیم که تنها در دفتر مجلل خود نشسته است. سربازان فرانسوی و آلمانی در سنگر و اطرافش را می‌بینیم که سعی دارند به زخمی‌ها کمک کنند. یک افسر آلمانی در سنگر به سمت همان سرباز تازه‌وارد بلوند می‌رود. حالش را می‌پرسد، کیسه‌ای به سمتش می‌گیرد و محترمانه (با لفظ «لطفاً») از او درخواست می‌کند به جمع‌آوری پلاک کشته‌شدگان آلمانی مشغول شود. پس از جمع‌آوری چند پلاک، ناگهان به پائول بر می‌خورد. پائول مُرده است.

نمایشی از پوچی جنگ

تلاش اصلی کارگردان این نیست که بگوید چقدر جنگ خشن است؛ می‌خواهد بگوید که چقدر جنگ پوچ است.

در این فیلم خبری از «کاپیتان آمریکا» نیست! هیچ سرباز بامهارتی را که سریع‌تر از بقیه بدود و در حالی که موزیک راک یا متال از زمینه پخش می‌شود یک‌تنه دمار از روزگار دشمنان در بیاورد، نمی‌بینیم. هنگام مرگ هیچ یک از کاراکترهای اصلی، موزیک حماسی و صحنه‌ی اسلوموشن نداریم. یکی در بمباران می‌میرد. یکی تیر می‌خورد. یکی در آتش می‌سوزد. یکی مجروح می‌شود و خودکشی می‌کند. یکی جسدش جا می‌ماند. یکی پس از دزدیدن چند تخم‌مرغ برای صبحانه می‌میرد. و نقش اول فیلم که فکر می‌کنیم آن‌قدر خوش‌شانس بوده که از تمام این‌ها جان سالم به در ببرد، از سر لجبازی یک فرمانده نظامی، نه به دست یک ربات قاتل، بلکه به دست جوان دیگری مثل خودش، فقط چند ثانیه پیش از پایان رسمی جنگ می‌میرد. اینان همان جوانانی بودند که در ابتدای فیلم می‌گفتند و می‌خندیدند و برای رفتن به جنگ اشتیاق داشتند. لباس‌های مردگان را به تن کردند و خودشان نیز بابت هیچ مُردند.

از دشمنان در این فیلم انسان‌زدایی نمی‌شود. کارگردان تلاش زیادی داشته است که چهره‌ی سربازان فرانسوی را هم به خوبی نشان دهد. گاه فریادهای آنان را می‌شنویم. گاه حتی کمی روی آنان شخصیت‌پردازی می‌کند. می‌خواهد به ما بگوید که در حال تماشای فیلم ترمیناتور نیستیم آن‌هایی که «دشمن» مینامیم هم انسان‌هایی مثل خود ما هستند.

تغییر سکانس‌های فیلم نیز جالب است. مرتب می‌بینیم که چطور فرماندهان ارشد و سیاستمداران در اقامتگاه‌های مجلل خود مشغول صرف غذا، رسیدگی به نظافت شخصی، گفت‌وگو و مذاکره هستند، در حالی که سربازان جوان در فضای متعفن سنگرها درگیر نیازهای اولیه‌ی خود هستند و با گرسنگی، خستگی، افسردگی، بیماری، جراحت و حتی فشار عاطفی و جنسی روبه‌رو می‌شوند.

در ابتدای فیلم می‌بینیم که لباس از تن مردگان بیرون آورده و پس از شست‌وشو و دوخت مجدد، به تن زندگان می‌کنند. انگار تنها چیزی که در جنگ ارزان است و فراوان پیدا می‌شود، جان انسان است! به این موضوع فکر کنید: مهمات کم است. غذا کم است. لباس کم است. در همه‌ی این‌ها صرفه‌جویی بسیار می‌کنند. به سربازان دستور داده می‌شود که فقط وقتی شلیک کنند که مطمئن هستند به هدف می‌زنند. غذای سربازان جیره‌بندی می‌شود. وقتی سربازان می‌میرند، لباسشان برای سربازان جدید استفاده می‌شود. اما خودِ سربازانی که باید این لباس‌ها را بپوشند، غذاها را بخورند و مهمات را شلیک کنند، انگار انقدر زیاد و بی‌ارزش هستند که لازم نیست در «مصرف» آنان صرفه‌جویی کرد! لشگری از انسان محو می‌شود و لشگر ذخیره‌ی دیگری به جایش می‌آید.

⚠️ پایان خطر اسپویل: از این قسمت به بعد را می‌توانید بدون دیدن فیلم بخوانید.

پس از جنگ

گاه سربازان در این فیلم صحبت می‌کردند از این که پس از جنگ چه خواهند کرد. امیدوار بودند که به خانه برگردند، ازدواج کنند و/یا در کنار خانواده‌ی خود زندگی کنند، غذاهای لذیذ بخورند، لباس‌ها راحت بپوشند و از زندگی لذت ببرند. دلم برایشان می‌سوخت؛ چه خیال‌های پوچی! بیچاره‌ها خبر نداشتند که تنها چند سال پس از جنگ، جهان قرار است یک رکود اقتصادی بزرگ را تجربه کند، برخی کشورها دچار بیکاری‌ شدید شوند، برخی دچار ابرتورم شوند، برخی دچار قحطی شوند، جنبش‌های فاشیستی مجال توسعه پیدا کنند، و نهایتاً جنگ جهانیِ به‌مراتب‌ مرگبارتری به راه بیفتند!

کسی در ابتدا تصورش را نمی‌کرد که جنگ جهانی اول به این شکل روندی فرسایشی پیدا کند و چهار سال به طول انجامد. قدرت‌های نظامی این‌طور برنامه‌ریزی کرده بودند که ظرف چند هفته می‌توانند حریفشان را در هم شکسته و سپس نیروهایشان را به جبهه‌های دیگر اعزام کنند. از این جنگ به عنوان «جنگی برای پایان تمامی جنگ‌ها» یاد می‌شد. تصور می‌شد که در این جنگ یک بار برای همیشه قدرت به شکلی موازنه می‌شود که دیگر جنگی رخ نخواهد داد (نکته: هرچند از این جنگ با نام «جنگ جهانی اول» یاد می‌کنیم، اما این نخستین جنگ جهان‌گیر تاریخ نبود. مثلاً جنگ‌های ناپلئونی یا جنگ هفت‌ساله در قرون گذشته نیز بخش قابل توجهی از کشورهای جهان را درگیر کردند). امروز اما به گواه تاریخ می‌بینیم که چه تصور پوچی بود! فقط دو دهه پس از «جنگی برای پایان تمامی جنگ‌ها»، جنگ جهانی بزرگ‌تری به راه افتاد. به محض پایان آن، چندده جنگ سرد به راه افتاد.

حتی نیز با عواقب تک‌تک جنگ‌های بزرگ قرن بیستم مواجهیم. مثلاً تقسیم‌بندی سیاسی امروزِ خاورمیانه و شمال آفریقا که عاملی است برای درگیری‌های قومی در منطقه، حاصل شیوه‌ی تقسیم اراضی میان کشورهای پیروز در جنگ جهانی اول است. وضعیت فعلی آسیای شرقی تا حدودی به جنگ جهانی دوم مربوط می‌شود. یا بحران‌های امروزِ افغانستان و شبه‌جزیره‌ی کُره، از آثار جنگ سرد است.

کهنه‌سرباز آلمانیِ جنگ جهانی اول، پس از جنگ در حال گدایی
کهنه‌سرباز آلمانیِ جنگ جهانی اول، پس از جنگ در حال گدایی
جمعی از کهنه‌سربازان آلمانی جنگ جهانی اول در حال انجام راهپیمایی اعتراضی در برلین
جمعی از کهنه‌سربازان آلمانی جنگ جهانی اول در حال انجام راهپیمایی اعتراضی در برلین

کلام پایانی

آرزو می‌کردم که ای کاش فیلم‌هایی مشابه این، در تمام دانشکده‌های افسری سراسر جهان پخش می‌شد! یا این که افسران جدید مجبور بودند هر چند ماه یک بار دیداری با کهنه‌سربازان داشته و خاطراتشان از جنگ را بشنوند. شاید اینگونه تلنگری به آنان بخورد که جنگاوریْ ارزش نیست و جنگْ شر است! شاید اینگونه پیش از صحبت راجع به گزینه‌ی نظامی بر روی میز، کمی بیشتر درنگ می‌کردند.

در دوران جنگ سرد، یک استاد علوم انسانی در دانشگاه هاروارد (راجر فیشر) پیشنهاد داده بود که به جای دادن کدهای پرتاب تسلیحات اتمی به دست رئیس جمهور، آن‌ها را در کپسولی قرار داده و طی یک عمل جراحی در قلب شخصی داوطلب جاسازی کنید! از آن پس، فرد داوطلب باید همیشه همراه رئیس‌جمهور باشد و یک چاقوی قصابی بزرگ نیز با خود حمل کند. به این ترتیب اگر احیاناً رئیس‌جمهور تصمیم گرفت که دست به حمله‌ی هسته‌ای بزند و جان میلیون‌ها انسان را بگیرد (به حق یا ناحق)، به جای آن که این کار را تنها با فشردن یک دکمه انجام دهد، مجبور باشد یک انسان را با دستان خودش سلاخی کرده، و کدهای پرتاب را از درون قلبش بازیابی کند! بلکه شاید این گونه کمی بیشتر فکر کند! (این پیشنهاد هرگز عملی نشد)

همنوعان عزیز؛ جنگ شر است! هر عددی در آمار سربازان، درواقع یک انسان است با نام، عاطفه، احساس، خاطره و خانواده. تفاوت میان پایان دادن به جنگ در این ساعت با چند ساعت دیگر، تفاوت میان زندگی یا مرگ صدها یا هزاران نفر است. دیدن انواع هواپیماهای شکاری در نمایشگاه جذاب است؛ ولی جنگ شبیه به یک نمایش هوایی در روز ارتش نیست. شکار کبوتر یا گراز با تفنگ شاید برای برخی هیجان‌انگیز باشد؛ ولی جنگ شبیه به شکار نیست. همه‌ی سربازان همواره در عملیات‌های نظامی در خط مقدم نیستند؛ جنگ شبیه بازی Call of Duty نیست. برای زنده‌ماندن در جنگ، پیش از مهارت یا تجربه به خوش‌شانسی محض نیاز دارید؛ جنگ شبیه فیلم‌های Marvel نیست. انسان‌ها در جنگ‌های مدرن به صورت تصادفی و گاه بخاطر هیچ‌چیز می‌میرند؛ جنگ شبیه نبردهای حماسی شاهنامه نیست. جنگ شبیه به جهنم است. جنگ شر است.

ادعا نمی‌کنم که Im Westen nichts Neues جذاب‌ترین و به‌یادماندنی‌ترین فیلمی است که تا به امروز دیده‌ام. اما قطعاً فیلمی ضدجنگ به معنای واقعی است!

فیلممعرفی فیلمجنگتاریخ
برنامه‌نویس، نِردی-گیک و شیفته‌ی دانش، فن‌آوری، اخترشناسی و فیزیک | https://P74.ir
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید