SajadM
SajadM
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

اینجا... هیچ‌کس، کتاب نمی‌خواند

من بی‌ستارگی‌ام را به ماه نمی‌گویم. آسمان جنبه شنیدنش را ندارد. ناگهان اشک می‌ریزد. باران می‌گیرد. باد پاییزی می‌وزد. دلتنگ می‌شوم... وقتش رسیده. تا قلم را به دست گرفته و در شبِ دشتِ کلمات به رقص درآیم. و بگویم: اینجا هیچ‌کس کتاب نمی‌خواند. اینجا هیچ‌کس هیچ‌چیز نمی‌داند؛ چرا که هیچ‌کس نمی‌داند که هیچ‌چیز نمی‌داند. مصلحت را، صبح فردا را چه انگاریم؟ ما به شب‌ها بدهکاریم. ما به اندوه این آینده، به امید‌های جان‌باخته، به خودمان بدهکاریم. هربار در جستجوی بابای لنگ‌درازمان، نامه‌ها را به سمت مسجد می‌فرستیم. اصلا کشتی‌ها را بسوزانید، در جزایر دانسته‌های‌تان جشنی بپا کنید و بپرستید، این جاهلیت بزرگ را. به یاد بیاورید؛ اینجا هیچ‌کس کتاب نمی‌خواند. در آن جزایر، از عشق بگویید و همه‌اش را عکس یادگاری کنید. سر بکشید ظروف پر از تظاهر را. تبدیلش کنید به برگه‌ای از تاریخ دروغین زندگی‌تان. مثل سبدهای میوه‌ای باشید که در وسط میهمانی‌هاست. نه خوردنی باشید و نه دست‌یافتنی؛ فقط دیدنی باشید. برخیر، دوربینت را بردار. ژست همیشگی‌ات را بگیر و با صدای بلند بگو؛ سیب! نترس، هیچ‌ تصویری فریاد حزن‌انگیز تو را به گوش کسی نمی‌رساند. اما لحظه‌ای درنگ کرده، نفسی چاق کنید. برگه‌ای برداشته چیزی بنویسید. کتابی بخوانید. بادبان‌ها را برافراشته، لنگر نینداخته، پارو بزنید. ما به سمت این طوفان، شده با خاکستر این کشتی، شنا خواهیم کرد. دور خواهیم شد از این خاک غریب. ما به سرزمین موعود می‌رسیم. آن‌جا که در صحن سواحلش قایق سهراب را در مجاورت شهر عجایب می‌یابیم. همسفر، یادت باشد، تا این کلمات زنده‌اند تسلیم نمی‌شویم. آن‌ها را در جادوی عشق به ندانستن رها کنید. و یادتان باشد، هیچ چیز در رابطه با جادو واقعی نیست. کلمات نمی‌میرند. فقط ماییم، که هیچ‌وقت کتاب نمی‌خوانیم. بیا در لا به لای ورق‌های این کتاب یکدیگر را در آغوش بگیریم. نگران آبرو هم نباش. اینجا هیچ‌کس کتاب نمی‌خواند...


از خون جوانان وطن لاله دمیده

از ماتم سرو قدشان، سرو خمیده

در ساه گل بلبل از این غصه خزیده

گل نیز چون من در غمشان جامه دریده

چه کج‌رفتاری ای چرخ

چه بد کرداری ای چرخ

سر کین داری ای چرخ

نه دین داری، نه آیین داری ای چرخ

از اشک همه روی زمین زیر و زبر کن

مشتی گرت از خاک وطن هست بسر کن

غیرت کن و اندیشه ایام بتر کن

اندر جلو تر عدو، سینه سپر کن

چه کج‌رفتاری ای چرخ

چه بد کرداری ای چرخ

سر کین داری ای چرخ

نه دین داری، نه آیین داری ای چرخ

از دست عدو ناله من از سرِ درد است

اندیشه هر آن‌کس کند از مرگ، نه‌مرد است

جان بازی عشاق، نه چون بازی نرد است

مردی اگرت هست، کنون وقت نبرد است (عارف قزوینی)


سجاد محمدی‌پور

21 بهمن 1398

کتابکتابخوانییادداشتدلنوشته
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید