SajadM
SajadM
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

و در بالماسکه‌ای به اسم زندگی

هرچیز قیمتی دارد. محبت، سعادت، امنیت، اعتماد، دوستی و حتی عشق! بله عشق هم قیمتی دارد. بهای آن جنون است. و جنون یعنی ریسک از دست دادن هر آن چه در زندگی بهایش را پرداخت کرده‌اید. هیچ چیز باارزشی را نمی‌توان مجانی به دست آورد و آن چیز که رایگان کسب شده باشد، بدست نیامده یا ساده از دست می‌رود. که اگر شب‌ها همگی قدر بودی، شبِ قدر بی‌قدر بودی! و تو لذت و بوی تابستان را فقط زمانی احساس می‌کنی که سالی سخت را سپری کرده باشی. وگرنه تعطیلات نه بو دارد و نه مزه‌ای. لذا آدم‌های اطراف ما برای گریز از تنهایی عاشق می‌شوند، خیلی زود شکست می‌خورند و به ایستگاه بعدی که محل دیدار با عاشق و عشق بعدیست می‌رسند. تا روزی که جلوه‌های جوانی بند و بساط کذایی را از تقویم زندگی جمع کرده و گویی در یک پلک برهم زدن، خداحافظی می‌کند و می‌رود و فراموش می‌شود. آدم‌ها نقابی از عشق را بر صورت می‌گذارند تا بهای جنون را پرداخت نکنند و لذت آن‌ها را هر چند موضِعی و موقت، برطرف کرده، از تنهایی گریزی بزنند به روزهای خوب و کوتاه آینده. مردم آن‌چه وانمود می‌کنند نیستند. صرفا نقاب‌اند و علی‌القاعده پشت این نقاب‌ها به مشتی کاسبکار برمی‌خوریم. یکی نقاب قانون به چهره می‌زند، فردی نقاب میهن پرستی و سعادت عمومی را برگزیده و شخصی دیگر نقاب مذهب یا طهارت را انتخاب می‌کند. مردان به مقاصد مختلف نقاب فلسفه و انسان دوستی و چه و چه به صورتشان می‌زنند. زنان اما حق انتخاب کمتری دارند، آن‌ها بیشتر نقاب اخلاق و فروتنی و اهلیت و عفت را انتخاب می‌کنند. سکوت می‌کنند. گوشه‌گیر می‌شوند و زنانگی آن‌ها درست در خلوت‌شان ظهور می‌کند. و گویا مردها گریه نمی‌کنند. نه چون که احساساتی نباشند، نه! حق انتخابی ندارند. بزرگ‌ترین مشکل آدم‌ها این است که آن‌ها در یک نقطه‌ای از زندگی، جایی در سناریوی کسل کننده و منحصر به فردشان پنداشته‌اند که "می‌دانند". آن‌ها فقط نمی‌دانند که "نمی‌دانند". آدم‌ها همیشه شکل ناقصی از شخصیت دیگران را می‌بینند؛ چون بخش بزرگی از ماهیت همین "دیگران" در سایه‌ها قرار دارد. لذا مهم نیست که تا چه اندازه بخش روشن شخصیت‌شان بزرگ شود، برد همیشه با سایه‌هاست. می‌بینید؟ زندگی یک جشن بالماسکه است و هر کسی نقابی بر صورتش دارد. «آرتور شوپنهاور» در باب طبیعت انسان می‌گوید: موجودی که ارزشمندی یا بی‌ارزش بودن آن وابسته به نظر دیگران باشد، چه موجود اسفباری است. انسان‌ها به راستی که موجودات اسفباری‌اند.

آیا احمقانه نیست که ما دوستانمان را نه در هنگام قرض گرفتن، بلکه در زمان قرض دادن از دست می‌دهیم؟ چیست حکمت آن سبد‌های میوه‌ای که در وسط مجالس خانوادگی قرار می‌گیرد و هیچ‌کس حق خوردن آن را ندارد؟ پدر به کودکش می‌گوید سیگار ضرر دارد و از سویی دیگر، هر روز صدای بابا می‌شود فریادی بر سر کودک که "جعبه سیگارم کو؟". دیده‌اید کسانی را که هفته‌ای یک مرتبه نفس‌شان به جنس مکمل جدیدی بند می‌شود و زمزمه‌های لب و دهانشان، عشق است و عشق است و بازهم عشق؛ برای یک هفته؟ دقت کرده‌اید، هرگز جسارت گفتن "دوستت دارم" به کسی که واقعا دوستش دارید را نخواهید یافت؟ چقدر گفتن یک جمله می‌تواند سخت باشد، وقتی خوب می‌دانید که رویای بودن در کنارش را ریسک کرده‌اید؟ چه کسی شجاعتش را دارد؟ اصلا کداممان هنگام بدنیا آمدن زیر قراردادی را امضا کرده‌ایم که باید مطیع اذن دیگران (حتی پروردگارمان) باشیم؟ مگر بودن ما حاصل انتخاب خودمان بوده است؟ یا والدین‌مان؟ یا والدین والدین‌مان؟ ظاهر این دنیا، بازتاب یک تصویر زشت از حقیقت نیست! هیچ کس نمی‌داند زیر این نقاب گشاد، چهره‌ حقیقت چه شکل و شمایلی دارد. دوستی‌های‌مان نقابی برای فرار از تنهایی و گریختن از جمعیتی نادان به سمت گروهی هم‌دل است. پندهای پدر، مجموعه‌ای از شکست‌های زندگی بابایی‌هاست، آن‌ها که صرفا نمی‌دانند چگونه والدین خوبی باشند و بس. عشق نیز، چنان‌چه جنون و مجنونی نداشته باشد، نام مضحکی برای نزدیک شدن به جنس مکمل است. و هستند مجنون‌هایی که هرگز رویای با تو بودن را ریسک نکرده‌اند. حتی شجاع‌ترین‌شان. و خیر، هیچ‌کداممان با اذن و اراده خودمان به دنیا نیامده‌ایم و هیچ منتی برای پرستش روی سرمان نیست و اگر هم که هست، نقابیست برای دیگران که شکم‌های‌شان زاویه‌دار باقی بماند. می‌بینید؟ زندگی یک جشن بالماسکه است و هر کسی نقابی بر صورتش دارد. ما با چه رویی در تاریخ بگوییم که قایق سهراب را به گل نشاندیم؟



نقابیادداشتعشق
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید