SajadM
SajadM
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

کاش، کسی... جایی... منتظرم باشد!


بازهم صدای عقربه‌های ساعت در گوشم موذن‌زاده می‌خواند. ما، حریف جبر زندگی نشدیم. انگار ریاضی و جبرِ روزگارش، دوستان خوبی برای‌مان نبودند. تنها شدیم. در بیابان بی‌انتهای خواستن و نتوانستن. آن‌جا که اسم هر سراب را «آرزو» گذاشتند. و «رویا»، خواهرش، نقاش خوبی بود. او تصویر زیبای برادرش «امّید» را در خواب نقاشی می‌کرد... تنها شدیم. با سکوت کر کننده‌ای که اَمان ما را برید. در معنای دقیق خفقان، خَفگی، خُفتگی. وقتی کسی نباشد که برایش از خودت بگویی، وقتی کسی نباشد که تو را بفهمد؛ تو هر ثانیه ساکت‌تر می‌شوی. آن‌قدر که دیگر حرف زدن هم یادت می‌رود. زبانت نمی‌چرخد برای وصف حس آشوب‌گر درونت. همان حسی که بارها و بارها، در گوشه‌ای نم گرفته از ذهنت روزی صدمرتبه تکرار می‌کند؛ دوستت دارم. دریغ، دریغ که از آن صدمرتبه زور عقل نمی‌رسد تا یک‌بار هم که شده زبان باز کند.

کاش، کسی جایی منتظرم باشد. کسی که بداند وزن تک تک کلماتم را. کسی که بنوازد ساز دلگیر پاییز را. بخواند، بخواند چرک‌نویس مغزم را. متنم را. دل من، امّا، برای خودم تنگ شده. چه بلایی سرم آمد؟ حتی نمی‌دانم این را چه کسی دارد می‌نویسد. آن‌قدر به اعماق دریای درد دیگران شنا کرده‌ام که نای بالا آمدن ندارم. غرق شده‌، آب از سرم گذشته است. و هر ترانه‌ای که می‌خوانم، صدای یک وال زخمی را می‌دهد. انگار بُغض درونم می‌شکند و چون سکوت کرده‌ام راهش را گم کرده، اشک شده و از چشمانم لبریز می‌شود.

کاش... کاش کسی جایی منتظرم باشد. کسی باشد که هوای من را نفس می‌کشد. او که می‌فهمد معنی درد پشت کلمات لعنتی‌ام را. همان کسی که از تصویر داخل آیینه‌ها به من نزدیک‌تر است. و به سان یک هم‌سفر پا به پای من اشک می‌ریزد. من در این بیکرانه تو را انتظار می‌کشم. هر نشانه‌ای از تو را. هر نُتی که به ساز تو می‌رسد. من این روزها تو را به هر قبله‌ای قسم می‌دهم و نامه‌هایم را به هر مکه‌ای که می‌شناسی می‌فرستم. در این نامه‌ها می‌نویسم که من در تمام نقاشی‌هایم، «انتظار» می‌کشم. می‌نویسم که چقدر ناگزیر گرفتار کفتاری به اسم سرنوشت شده‌ام. که چقدر از چهره‌ام و هر آن‌چه در آیینه می‌بینم متنفر شده‌ام که تو را دور می‌کند از دست‌هایم. کاش، کسی... جایی... منتظرم باشد. هستی را هرچه تعریف کنی، هر کجای آن را می‌نگرم. بامداد هر شبم را به آسمان خیره می‌شوم و از هر دست مقدسی که بالای سرم باشد تو را تمنا می‌کنم. خدایا این برگ آخر دفتر من است. من مانده‌ام و آرزوی ماندن. و تو شریک تمام آن حس خوب مهربانی در من بودی. تو می‌دانی که وقتش رسیده. وقتش رسیده تا نگاهی به خودم بی‌اندازم. که دلم این روزها بیشتر از هر کسی برای لبخندهای خودم تنگ شده. من از حرکت نمی‌ایستم، اما زمان در گوشم موذن‌زاده می‌خواند. زمان سریع‌تر می‌دود. و من این روزها خسته‌تر از هر زمانی، گام‌هایم را با دست و پایی شکسته بر می‌دارم. به این امّید که شاید، فقط شاید، شاید کسی جایی منتظرم باشد.


تو را گم می‌کنم هر روز و پیدا می‌کنم هر شب

بدین سان خواب‌ها را با تو زیبا می‌کنم هر شب

تبی این کاه را چون کوه سنگین می‌کند، آن‌گاه

چه آتش‌ها که در این کوه برپا می‌کنم هرشب

تماشای است پیچ و تاب آتش، وَه خوشا بر من

که پیچ و تاب آتش را تماشا می‌کنم هر شب...


تلوزیون روزگارتون همیشه رنگی باشه. ارادتمند همه، سجاد محمدی‌پور - 24 آذرماه سال 98

عشقیادداشتزندگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید