ویرگول
ورودثبت نام
سپهر
سپهر
خواندن ۱۱ دقیقه·۴ سال پیش

چرا از گوش سپردن به موسیقی لذت می‌بریم

در این متن با استفاده از نظریاتی که در کتاب مارها، ‌طلوع خورشید و شکسپیر در توجیه خاستگاه موسیقی آمده است، توجیه می‌کنم که چرا از موسیقی لذت می‌بریم. ابتدا توضیح مختصری در خصوص روانشناسی تکاملی ارائه می‌دهم، سپس به پنج نظریه‌ای که اوراینز در کتابش به آن اشاره کرده بود می‌پردازم و بعد از آن نظر خودم را در خصوص لذتمان از درک موسیقی بیان می‌کنم


گاهی سوالاتی برایمان مطرح می‌شود که شاید از نظر دیگران جنون تلقی شود. ویژگی این سوالات به خصوص، که می‌خواهم از آنها صحبت کنم وضوح بیش از حد آنهاست. به این معنی که، آن قدر در زندگی با آنها سر و کار داشته‌ایم که جوابی برایشان نداریم. به عبارت دیگر جواب خود سوال است. مثلاً پاسخ این پرسش که چرا زنده‌ایم؟ احتمالاً چون زنده‌ایم خواهد بود! گاهی وقت‌ها با مطرح کردن اینگونه سوالات در میان دوستانم، دیوانه خطاب می‌شوم. اما اهمیتی نمی‌دهم، چرا که خوب می‌دانم مطرح کردن همین گونه پرسش‌هاست که به رشد منجر می‌شود. سوالاتی که چون هر روز با آنها سر و کار داریم، فکر می‌کنیم جوابشان را هم می‌دانیم، اما برعکس، هیچ چیز از آنها نمی‌دانیم. یکی از این سوالات که سالهاست ذهن مرا درگیر خود کرده، این است که چرا از موسیقی لذت می‌بریم. بارها برای خودم موسیقی گذاشته‌ام و سعی کرده‌ام با درون بینی متوجه شوم چه اتفاقی در من می‌افتد که از آن لذت می‌برم، اما پاسخی بدست نیاورده‌ام.

خوشبختانه، اخیراً با یکی از گرایشات بسیار جذاب و شیرین روانشناسی، به نام روانشناسی تکاملی آشنا شده‌ام و مباحث و کتاب‌هایی را در این زمینه خوانده‌ام. اگر بخواهم خودم را خیلی دست بالا بگیرم، می‌توانم بگویم خود را دانشجوی این گرایش می‌دانم. برخلاف رویکرد‌های دیگر روانشناسی که منشأ انگیزش و لذت در انسان را، در مباحث فیزیولوژیک، تحولی و اجتماعی دنبال می‌کنند، روانشناسی تکاملی هزاره‌ها به عقب برمی‌گردد تا پدران ما را بشناسد. از آنجایی که انتخاب طبیعی و انتخاب جنسی سال‌ها طول می‌کشد تا نقش خود را بر لوح سیاه ژن‌ها حک کنند، و با در نظر گرفتن اینکه ساپینس‌ها بیشتر عمر خود را شکارچی – خوراک‌جو بوده‌اند تا متمدنین شهرنشین، بنابراین می‌توان گفت که آنچه ما از آنها به یادگار داریم، اگر نه قوی‌تر اما حداقل برابر با قدرت فرهنگی امروزی ماست. در نتیجه بهتر است علاوه بر شناخت محیط انسان و واکنش او به محیط، رد برخی صفات را در درون او نیز جست و جو کنیم. در اکثر تحقیقاتی که بر روی دوقلوهای همسان و ناهمسان با هدف کشف توارث پذیری برخی صفات انجام می‌گیرد، مشخص شده است که اکثر این صفات چیزی در حدود پنجاه درصد توارث پذیری دارند. این بدین معنی است که برخلاف آنچه لاک تصور می‌کرد، ما هنوز سایه‌ی اجداد خودمان را همراهمان داریم. در نتیجه شناخت ویژگی‌های این سایه می‌تواند به شناخت نیمی از خصوصیات انسان منجر شود. نمی‌خواهم در این متن گله و شکایت کنم، اما متاسفانه با وجود نقش مهم روانشناسی تکاملی در شناخت انسان، این گرایش روانشناسی مهجور مانده است. به هر حال، روانشناسی تکاملی تصور می‌کند که شناخت کارکرد و سود تکاملی برخی صفات و رفتار‌هایی که برای پدران و مادران ما ارزش بقا داشته‌اند، می‌تواند به شناخت آن‌ها و نقش آن‌ها در زندگی امروزی و قرن بیست و یکی ما کمک کند.

اما موسیقی، که موقع آشپزی و حمام کردن و کار کردن و رانندگی و هر جای دیگری همراه ماست، آیا ارزش بقا داشته است؟ موسیقی در تمام فرهنگ‌ها یافت می‌شود. بسیاری از ادیان به نوعی با موسیقی درگیر بوده‌اند. از آوای پیانو کلیساها تا صدای زمزمه گونه‌ی معابد شرقی، و حتی تواشیح در اسلامی که امروزه به شدت با مظاهر موسیقی برخورد می‌کند. یونانیان هرمس را به پاس بخشیدن موسیقی به آنها می‌ستاییدند. ۳۴۰ سال پیش از میلاد مسیح،‌ در چغامیش (خوزستان امروزی) مردمی اهل موسیقی و فرهنگ و کتاب می‌زیستند. همچنین برخی دانشمندان استخوان سوراخ شده‌ی یک نئاندرتال را اولین ساز جهان می‌دانند که در این صورت می‌توان گفت ما و یا شاید برادرانمان از بیش از ۳۵ هزار سال پیش با موسیقی سر و کار داشته‌ایم. حیرت آور است. همین حیرت است که دو سوال اساسی برای ما بوجود می‌آورد. یکی آنکه چگونه موسیقی برای نیاکان ما ارزش بقا داشته؟ و دوم اینکه چطور موسیقی به پیچیدگی امروزی رسیده؟ در این نوشته قصد دارم ابتدا پاسخ به این دو پرسش را از دیدگاه‌های مختلف مرور کنم، سپس ایده‌ای را مطرح کنم که اخیراً به ذهنم خطور کرده است.

کتیبه‌ای سه هزار ساله که در تپه چغامیش کشف شده و به وضوح آثار از ساز و موسیقی در آن مشاهده می‌شود.
کتیبه‌ای سه هزار ساله که در تپه چغامیش کشف شده و به وضوح آثار از ساز و موسیقی در آن مشاهده می‌شود.


نظریات مختلفی در خصوص پیدایش موسیقی ارائه شده است. اگرچه هر یک از آنها موضوع را از زاویه‌ی خاصی نگاه می‌کند با این حال هر کدام ضعف‌های اساسی‌ای دارند. در این مورد پنج نظریه ارائه شده است که شامل منشاء گرفتن از زبان، تقلید از صدای حیوانات، شکل گیری از رابطه‌ی مادر و نوزاد، آواهای قلمرو طلبانه و هشدار ، و نتیجه‌ی انتخاب جنسی.

نظر اول که معتقد است موسیقی از دل زبان بیرون آمده است یک ایراد اساسی و مهم دارد و آن هم این است که مناطق درک زبان و موسیقی به طور کلی در مغز از یکدیگر جدا هستند. در حالی که شعر و موسیقی در نیمکره‌ی راست ما درک می‌شود، زبان عمدتاً به نیمکره‌ی چپ متعلق است. همچنین این نظریه مشخص نمی‌کند که اگر موسیقی از دل زبان بیرون آمده، پس چگونه به این شدت پیچیده شده است؟

نظر دوم با اشاره به اینکه تقلید به واسطه‌ی پیام‌های عصبی قوی‌ای که به نام نورون‌های آینه‌ای می‌شناسیم ایجاد می‌شود، فرض می‌کند که تقلید با بنیان عصبی قوی خود انسان را وادار می‌کرده تا از روی آواز پرندگان و حیوانات تقلید کند. بدین صورت رفته رفته با ایجاد درک خود از موسیقی توانسته آن را به نام خود ثبت کند. این نظریه با اشاره به اینکه افراد قبایل مختلف سرخ پوستان و اسکیموها و بومیان استرالیا به تقلید صدا از جانداران اکوسیستم خود می‌پردازند، اضافه می‌کند که نه تنها آواز که رقص هم تقلیدی از روی حرکات جانداران است. در ارزش بقای تقلید شکی نیست. تقلید می‌توانسته شکارچی را به شکار نزدیک کند. هنوز هم شکارچیان اردک و برخی پرندگان سوتی همراه خود دارند که صدایی شبیه پرنده‌ی مورد شکار تولید می‌کند. اما این نظریه توضیح نمی‌دهد که چرا دیگر نخستی‌ها با آنکه تقلید می‌کنند ولی قادر به انجام این کار نیستند. همچنین به گفته‌ی اوراینز (۲۰۱۴) این نظریه پیچیدگی‌های موجود در موسیقی را توضیح نمی‌دهد. اما من تصور می‌کنم چنین پیچیدگی‌هایی می‌تواند به مرور زمان در موسیقی شکل گرفته باشد. شاید ساز‌های اولیه در نتیجه‌ی تقلید صدای جانداران برای جذب و شکار آنها ساخته شده باشند و بدین ترتیب رفته رفته بشر در ساخت ساز‌ها ماهر شده. اولین ساز شناخته شده همانطور که پیش‌تر گفته شد به یک انسان نئاندرتال باز می‌گردد که یک ساز بادی بوده است. صدای ساز‌های بادی مانند نی یا فلوت و یا حتی سوت زدن شباهت بسیاری به صدای پرندگان دارد. نسبت به نظر اول، به نظر من تقلید شواهد قوی‌تری برای اثبات حرف خود دارد.

نظر سوم معتقد است که موسیقی از رابطه‌ی مادر نوزاد بدست آمده است. اگر کمی به این موضوع فکر کنیم متوجه اشتباه بزرگی در آن می‌شویم. مادری که برای کودکش لالایی می‌خواند و یا حداقل با ریتم خاصی صحبت می‌کند، خود از کجا این ویژگی را بدست آورده است؟ بهتر است این نظر بجای آنکه بر روی شکل‌گیری موسیقی در ذهن نوزاد تاکید کند، به این بپردازد که خود مادر چگونه توانسته به حالت آهنگین با کودکش صحبت کند. در ضمن به نظر نمی‌رسد چنین ویژگی آنچنان ارزش بقایی داشته باشد که در تمام فرهنگ‌ها شکل بگیرد. این نظر مطلقاً نمی‌تواند منشاء شکل‌گیری موسیقی را توضیح دهد.

نظر چهارم اگرچه ضعف‌های مشخصی در تبیین دارد، اما می‌تواند پایه و اساس مهمی را برای نظر پنجم ارائه کند. این نظریه معتقد است که موسیقی از آواها و فریاد‌های قلمرو طلبانه بدست آمده. شاید همه‌ی ما دعوا و درگیری شامپانزه‌ها و دیگر نخستی‌ها بر سر قلمرو و ریاست و رهبری آن دیده باشیم. چنین رفتاری در اجداد دور ما هم دیده می‌شده است. از مزایای این نظریه این است که مشخص می‌کند چنین صداهایی هم در فرستنده و هم در گیرنده سودمند بوده است. همچنین این نظریه توضیح می‌دهد که چرا آواهای کشیده در انسان می‌تواند منجر به هیجانات پیچیده شود. اما با این وجود این نظریه توضیح نمی‌دهد با اینکه چنین رفتاری در دیگر نخستی‌ها نیز وجود دارد، چرا آنان به پیچیدگی‌هایی که ما دست یافتیم نرسیده‌اند.

نظریه قبلی ذهن ما را به سمت انتخاب جنسی هدایت می‌کند. نظریه پنجم به داروین رجوع می‌کند. داروین گفته بود که پرنده‌های ماده جذب پرنده‌های نری می‌شوند که خزانه‌ی آوازی گسترده‌تری دارند. اما چرا ماده‌ها باید به آوازهای جفتشان توجه کنند؟ دلیل این امر آن است که یادگیری آوازها و تولید آنها یک امر پیچیده است که نیازمند غلبه بر بیماری‌ها، رشد مناسب، انرژی کافی و فرایند شناختی گسترده است. در نتیجه چنین صفتی تنها می‌تواند در جانداری شکل بگیرد که ژن مناسب این کار را داشته باشند. و چه چیزی جذاب تر از یک ژن مناسب برای یک ماده؟ همچنین این نظریه از همین استدلال نیز استفاده می‌کند تا رقص را هم توجیه کند. رقص می‌تواند نشان دهنده‌ی سلامتی، عضلات قوی و توانایی لازم و کافی باشد. در زنان باسن و سینه‌ها در رقص بیشتر نمایان می‌شود، چرا که نشان دادن آنها برای جلب نظر نر‌ها لازم بوده است. تحقیقات نیز نشان می‌دهند زنان جذب مردانی می‌شوند که بهتر می‌خوانند و می‌رقصند. نه فقط در جوامع مدرن، که در جوامع سنتی‌تر نیز همین قاعده حاکم است. اگرچه این نظر بسیار قوی‌تر از سایر نظرات توضیح می‌دهد که چرا آواز و موسیقی و رقص در انسان تا این حد پیچیده شده است، اما مشخص نمی‌کند پیچیدگی‌هایی که در موسیقی وجود دارد از کجا آمده است؟ مشخص نیست که چطور انسان‌ها توانسته‌اند صداهایی تولید کنند که گوش نوازند.

تا اینجا با این پنج نظریه در خصوص شکل گیری موسیقی آشنا شدیم. اما من میخواهم مورد ششمی در حد پیشنهاد به آن اضافه کنم. در پاسخ به آن پرسشی که در ابتدای متن گفتم در ذهنم شکل گرفته بود، پاسخی به ذهنم رسیده است. موسیقی هیچ چیز نیست جز نظم بخشیدن به کلمات و صداها. در ادبیات فارسی به متون شعری نظم می‌گویند. هیچ کسی نمی‌تواند به اندازه‌ی یک کتاب یا دیوان شعر بسراید بدون آنکه از وزن و ردیف وعروض و قافیه سر در آورد. در عروض و قافیه با قرار دادن منظم حروف صدادار کوتاه و کشیده وزن شعری تولید می‌شود. مثلاً شعر «سرو چمان من چرا میل چمن نمی‌کند» را در نظر بگیرید. همین شعر را می‌توان به صورت «چرا سرو چمان من میل چمن نمی‌کند» بیان کرد. اما دیگر هیچ آهنگی در آن نیست. چنین موسیقی‌ای تنها با نظم بخشیدن به کلمات و حروف صورت می‌گیرد. همین مسئله در موسیقی و ساز‌ها نیز وجود دارد. نت‌ها با ارائه‌ی صداهای زیر، بم، کوتاه و کشیده به صدا‌هایی که می‌تواند از ساز خارج شود نظم می‌بخشد. نکته‌ی مهم در موسیقی نظم و پرهیز از درهم ریختگی است. اما این چه ارتباطی به شکل‌گیری موسیقی در انسان دارد؟ از شما می‌خواهم همین الان بر روی میز، یا حتی روی پای خود ضرب بگیرید. به این صورت که ابتدا دو ضربه‌ی آرام و سپس یک ضربه‌ی محکم بزنید. این کار را چند بار تکرار کنید. صدایی که می‌شنوید احتمالاً برای شما آشنا خواهد بود و شاید توجه اطرافیانتان را به خود جلب کند. این یک میزان سه ضربی است که اکثراً در اشعار و موسیقی‌های حماسی استفاده می‌شود. حالا از شما می‌خواهم همین ضرب را به صورت درهم برهم انجام دهید. مثلاً در میزان اول دو ضرب کوتاه و یک ضرب بلند، میزان بعدی سه به دو، میزان بعدی یک به چهار و ... . چه اتفاقی می‌افتد؟ صدایی که می‌شنوید دیگر برای شما آشنا نیست و احتمالاً توجه اطرافیانتان را نیز جلب نخواهد نکرد، حداکثر اینکه ممکن است صداها اذیتشان کند و از شما بخواهند آن کار را متوقف کنید. تفاوت بین این دو ضرب تنها در نظمی است که به آن داده‌اید. پدیده‌های منظم قابل ردیابی و پیش‌بینی هستند. توجه به نظم در انسان و حتی حیوانات بدون شک یک ویژگی سازشی است. چرا که در برخورد با رویدادهای منظم قادر به پیش‌بینی آنها هستیم. گذر فصل‌ها، حرکت خورشید در آسمان‌، جریان آب‌های سطحی، حتی جذر و مد. تمام جلوه‌های طبیعت به صورت منظم خود را نشان می‌دهند. چنین نظمی توجه را به خود جلب می‌کند. البته بهتر است اینطور بگوییم که توجه به نظم طبیعت برای انسان و حتی دیگر موجودات شانس بقا را بالا می‌برده. توجه به نظم نه تنها به قوه‌ی بینایی حساس است، بلکه حواس پنجگانه‌ی دیگر از جمله شنوایی نیز به آن حساس هستند.

از نظر من هیچ یک از نظریات پنجگانه‌ای که اوراینز در کتاب مارها، ‌طلوع خورشید و شکسپیر[1]ارائه کرده نمی‌تواند به تنهایی شکل‌گیری موسیقی را در ما توضیح دهد. حساسیت به نظم توجه ما را به صداهای اطرافمان جلب می‌کند، سپس ما متوجه می‌شویم با تقلید از صدای جانداران می‌توانیم در شکار موفقیت کسب کنیم. پس از آن مشخص می‌شود کسانی که در تولید صداها ظرفیت بیشتری دارند در نتیجه در جفت گزینی نیز موفق تر عمل خواهند کرد. بدین ترتیب موسیقی که ابتدا فقط از توجه ما به نظم محیط اطرافمان کسب شده بود، اکنون به چنین پیچیدگی‌ای رسیده. چرا که حساسیت ما به نظم، ما را وادار به این کرده است که به صداها نظم دهیم و یک موسیقی پیچیده تولید کنیم. و جالب آنکه اگرچه نقش تقلیدی موسیقی و حضور موسیقی در شکار کمرنگ‌تر شده، اما هنوز نظم بخش جدا نشدنی‌ای از آن است.

من تصور می‌کنم نظم مشخصه‌ی اصلی موسیقی است، اما خود موسیقی یک ویژگی سازشی نیست، بلکه توجه به نظم سازشی است. با این حال نظر من هنوز می‌تواند محدودیت داشته باشد. من به دلیل آنکه هنوز پژوهشی در این حوزه انجام نداده‌ام نمی‌توانم به صورت مستند از وجود نظم در طبیعت خبر بدهم. همچنین نظم نیاز به تعریف دارد که من تعریفی از آن ارائه نکرده‌ام. با این حال احساس می‌کنم نظریات دیگر نمی‌توانستند توجیه کنند که چرا ما به صدای دیگر حیوانات واکنش نشان داده‌ایم و شروع به تقلید کرده‌ایم، و اینکه چرا هر موسیقی‌ای نمی‌تواند در ما هیجان ایجاد کند.

در پایان مشخص است که هنوز در ابتدای راهیم، هنوز باید اطلاعات بیشماری از طبیعت انسان بدست آوریم تا بتوانیم بهتر او را بشناسیم. شناخت انسان، بدون نگاه به گذشته‌ی دور و دراز او ناممکن است.

[1] این کتاب در فارسی با عنوان یاد جنگل دور، توسط کاوه فیض اللهی و نشر نو به انتشار رسیده است.

روانشناسیتکاملموسیقیداروین
چون چرخ بکام یک خردمند نگشت
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید