سپهر
سپهر
خواندن ۷ دقیقه·۵ سال پیش

چه عینکی برای چشممان مناسب‌تر است؟

چند وقتی است که ذهنم درگیر معناست و به این نتیجه رسیده‌ام که تقریباً هیچ چیزی به اندازه‌ی معنا، بین ما و دیگر موجودات فاصله نمی‌اندازد. اگر شما هم مثل من پیدایش جهان را از عینک داروین تفسیر می‌کنید، پس موافقید که طبیعت هیچ برنامه و هدفی در نظر ندارد. هیچ پیشرفتی مدنظر نیست، نه هیچ زیبایی‌ای هز روی قصد و برنامه خلق شده و نه هیچ زشتی‌ای نابود. به همین دلیل است که دیگر نباید بگوییم تکامل، چون وقتی نقاب را از روی سر تکامل برمی‌دارید ناگهان چشمتان به کلی برنامه ریزی و هدف گذاری می‌افتد. چنین چیزی از نظر فرگشت ملغی است. هیچ هدفی وجود ندارد.

پس از ۱۵ میلیارد سال از بوجود آمدن زمین ما، حالا ما انسان‌ها که تصادفی خود را آقای جهان می‌دانیم معنا را خلق کرده‌ایم. برعکس طبیعت ما به همه چیز هدف می‌دهیم، مخلوقات طبیعت را زشت و زیبا می‌نامیم. نام خود را سرور دنیا و اشرف مخلوقات می‌گذاریم. می‌گوییم طبیعت در جهت بهره برداری انسان است. حتی بزرگتر از آن برای جهان مخلوقی خلق می‌کنیم و تمام صفات انسانی مقل خشم و عشق را به او نسبت می‌دهیم. من به این‌ها می‌گویم معنا. از همان روز‌های اولی که پا به دنیا گذاشتیم، معنا را خلق کردیم تا ابزاری شود در کنار ابزارهای دیگرمان. اما این ابزار خیلی پیچیده‌تر و مهم‌تر از تمام ابزارهای دیگر مثل چرخ و اهرم است. این ابزار نگاه ما را به دنیا تغییر داد. ما با این ابزار فقط طبیعت را برده‌ی خود نکردیم، ما همدیگر را با معنای ذهنیمان شلاق زدیم. طبیعت چه کار به سیاه و سفیدی پوست ما دارد؟ برای طبیعت چه فرقی می‌کند شما یهودی باشید یا فاشیست؟ حتی طبیعت اهمیتی نمی‌دهد اگر شما آشغالتان را در جنگل رها کنید یا نسل یک حیوان را منقرض کنید. ما خود را در این معناها غرق کرده‌ایم و همین سیستم کارآمد اما معیوب معنا دهی است که هم ما را به اینجا، قله‌ی پیشرفت رسانده و هم غل و زنجیر به پایمان بسته است.

وقتی معناها را کنار می‌زنیم، طبیعت بی‌جان (منظورم از بی‌جان بی‌درک و فهم است) خود را نشان می‌دهد. کدام مار از خوش خط و خالی خود با خبر است؟ اگر انسان نباشد بازهم غروب سرخ خورشید زیباست؟ خیر. ما به کل طبیعت برچسب زده‌ایم. فرض کنید یخچال فریزر مادربزرگتان را باز می‌کنید و یخچالی پر از گوشت و سبزی می‌بینید که روی هر کدام از آنها برچسبی زده شده؛ سبزی کوکو، گوشت قیمه‌ای، سینه‌ی مرغ، ماهی قزل، سبزی خورشتی و ... . این برچسب‌ها کار را برای شما آسان می‌کند و شما سریعا انتخاب میکنید چه بپزید. اما اگر این برچسب‌ها نباشد چه؟ بیچاره‌اید! مزیت این سیستم معنا دهی همین است. ذهن انسان تمایل به تصمیم گیری سریع و ذخیره‌ی انرژی بیشتر دارد. طبقه بندی و قضاوت و نگاه سریع و آسان این سرعت را برای انسان به ارمغان می‌آورد.

اما ضررهای این معنا دهی چیست؟ باز فرض کنید میروید سراغ یخچال مادربزرگ و با بسته‌ی سبزی‌ای مواجه می‌شوید که برچسبی روی آن نیست. شما میگویید احتمالن این یک سبزی خورشتی دیگر است اما مادر شما میگوید نه من میدانم این سبزی آش است! اینجاست که دعوا بالا میگیرد و کتک کاری میان ما انسان‌ها شروع می‌شود! من میگویم خدای من میگوید سگ‌ها نجس هستند دیگری میگوید اتفاقن نه تنها نجس نیستند بلکه به نظر ما خداوند سگ‌ها را به عنوان همراه و یاور انسان خلق کرده است! در صورتی که خود سگ به کل از این ماجرا بی اطلاع است. او تنها وجود دارد. بدون اینکه تصمیمی در این مورد گرفته باشد.

اگر سراغ سر منشاء حیات برویم به یک ملکول می‌رسیم که بر حسب تصادف شروع به همتاسازی کرد، سپس DNA های اولیه بوجود آمدند، DNA های اولیه برای محافظت خود یک غشای پروتئینی در اطراف خود ایجاد کردند و کم کم زمین به سمت خلق اولین نشانه‌های حیات رفت. چه چیزی برای تک سلولی‌های ۱۳ میلیارد سال پیش اهمیت داشت؟ جز بقا و تولید مثل چیز دیگری نیست. بشر پس از اینهمه سال حالا که مهمان تازه‌ی این کره شده می‌خواهد معنای زندگی را کشف کند و بعد که به همان جواب بقا و تولید مثل می‌رسد می‌گوید زندگی پوچ است و افسرده می‌شود، اگر هم به جواب دیگری برسد قضیه مثل همان سبزی آش می‌شود!

علت وجود بیماری‌های روانی هم همین سیستم معناست. در روانکاوی به این سیستم امر نمادین گفته می‌شود. امر نمادین برخواسته از امر واقعی است (امر واقعی یعنی واقعیت، یعنی صرف وجود مخلوقات). امر یا نظم نمادین ما انسان‌ها را متحد می‌کند. کشور آلمان به صورت واقعی وجود ندارد. بلکه انسان‌ها با یکدیگر قرار داد بسته‌اند که به مکانی بر روی زمین بگویند آلمان و به کسانی که در آن قطعه از زمین متولد می‌شوند بگویند آلمانی. اگر فردا صبح همه‌ی مردم کره‌ی زمین بگویند آلمان وجود ندارد، آلمان از بین می‌رود. خلق آلمان باعث متحد شدن ۹۰ میلیون انسان شد و رفاه و پول برای این کشور ارمغان آورد. همین پول هم یک نظم نمادین است. دلار یک تکه کاغذ بی‌ارزش است که باز هم ما انسان‌ها قرار داد کرده‌ایم که ارزشمند است. اما چگونه امر نمادین باعث بیماری روانی می‌شود؟
کودکی را در نظر بگیرید که ۳۰ روز پیش به دنیا آمده. این کودک حتی تشخیص نمی‌دهد که از رحم خارج شده. تا بحال شده از خواب ظهرگاهی بیدار شوید و ندانید که آیا یک روز کامل خوابیده‌اید یا فقط غروب شده است؟ حس و حال نوزاد سی روزه همین است. او نمی‌داند اینجا کجاست و آن آرامش و آسایشی که داشته کجا رفته. این نوزاد مثل گیاهان که صرفا وجود دارند و از وجود خود بی‌خبرند فقط هست. نوزاد فقط هست که بخورد و بخوابد و زنده بماند (تقریباً مثل همان تک سلولی). برای نوزاد فرقی نمی‌کند شما که هستید، اگر بغل شما باشد شیری را که تازگی نوش جان کرده روی شما بالا می‌آورد. به مرور زمان که نوزاد بزرگتر می‌شود، امر نمادین خود را بیشتر نشان می‌دهد. در طبیعت مادر معنایی ندارد، اما کودک می‌فهمد به این انسانی که دائماً با او در ارتباط است بگوید مادر. هر چه کودک جلوتر می‌رود امر نمادین بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود و امر واقعی را می‌پوشاند. اما مشکل کم کم شروع می‌شود. امر نمادین نمی‌تواند کاملاً امر واقعی را پوشش دهد و این جاست که شکاف ایجاد می‌شود. اگر از نظریه‌ی فروید اطلاع داشته باشید می‌دانید که شخصیت سه جزء دارد: نهاد، خود و فراخود. نهاد امر واقعی است. نیاز‌های کاملاً زیستی که هر ارگانیسمی آن‌ها را داراست. بقا و تولید مثل. فراخود امر نمادین است. و خود پوشش دهنده‌ی اختلاف بین امر واقع و امر نمادین. هر چه فاصله و شکاف بین امر نمادین و امر واقع بیشتر می‌شود، کودک بیشتر از سلامت کامل روان دور می‌شود. نه تنها دیگر نمی‌تواند روی هر کسی که بغلش کرد بالا بیاورد، بلکه باید کنترل مدفوعش را هم بدست بیاورد. او اصلاً اهمیت دستشویی و آداب تخلیه را درک نمی‌کند. این کاری نبوده که اجداد ما انجام دهند، این در DNA او ثبت نشده است. به همین علت فرهنگ و تمدن اگرچه در جهت ژن ما حرکت می‌کند، اما گاهی بر خلاف آن مسیر دیگری در پیش می‌گیرد. همین مسیر خلاف است که بیماری‌های روانی را ایجاد می‌کند. درست است که همین ژن مردان تعیین می‌کند چه زنی زیباست، اما امروزه دیگر بارداری یک زن برای مردان مطرح نیست که بخواهد زنی را انتخاب کند که ویژگی‌های مناسب‌تری برای بارداری داشته باشد. ولی زیبایی شناسی دنیا (که یک نظم نمادین است) به کدام سمت می‌رود؟ به سمت لاغر‌ی. حال چه می‌شود؟ فرض کنید واقعیت یک فرد توده‌ی بدنی متوسط است ولی به دلایلی که نمی‌خواهم توضیح دهم تسلیم امر نمادین (زیبایی شناسی‌ای که برایمان تعریف شده) می‌شود و انروکسیا می‌گیرد.
هم پراید چهار چرخ متحرک است هم بنز. ولی کسی که سوار پراید می‌شود انقدر حسرت بنز را می‌خورد که افسرده می‌شود. نمی‌خواهم بگویم بیماری روانی نمادین است و زاده‌ی خیال ماست، نه. بیماری روانی وجود دارد و واقعاً احساس می‌شود اما منبع این بیماری شکاف بین امر واقع و امر نمادین است.

نمی‌خواهم بگویم معناها را دور بریزیم تا آسوده زندگی کنیم. چنین چیزی امکان پذیر نیست، امر نمادین و معناست که انسان را انسان کرده. هیپی‌ها هم نمی‌توانند از تمدن فاصله بگیرند. راه فراری وجود ندارد. اما می‌شود راه جدید باز کرد.

شما می‌روید در یک فروشگاه، اگر چیزی که نظم نمادین فرهنگ (تبلیغات و برندینگ) آن را بپسندد می‌خرید. این یعنی فاصله گرفتن از امر نمادینی که خودتان می‌توانید خلق کنید. البته شما نمی‌توانید یک شبه نظم نمادین جدید مثل دین یا یک مکتب اجتماعی جدید خلق کنید (شاید هم بتوانید ولی این کار فقط شکاف بین امر نمادین و امر واقعی خودتان را می‌پوشاند، پیروانتان هم نیاز به نظم نمادین خود خواهند داشت). اما حداقل می‌توانیم کمی از این استخر معنای قرن بیست و یکی بیرون بیاییم و به جهان به چشم آن چه که وجود دارد نگاه کنیم نه به چشم آن چه می‌گویند هست.

اگزیستانسیالیسم همین را می‌گوید. مسئولیت انسان را در کشف ذات واقعی چیزها می‌داند. فیلسوف اگزیستانسیال انسان را دعوت به نگاه دوباره به جهان می‌کند و از او می‌خواهد پس از کشف این نگاه بی زنگار، یا امر نمادینش را خود انتخاب کند یا آن را خلق کند. این راهکار می‌تواند ذهن ما را که معتاد معنادهی است آرام کند، آرامشی که کمترین شکاف را با امر واقعی دارد.

امر نمادینامر واقعیروانشناسیروانکاویایدئولوژی
چون چرخ بکام یک خردمند نگشت
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید