امروز تاریخ داریم با استاد مسعود. حرفهاش برانگیزانندست برای بیشتر خواندن، بیشتر فهمیدن. آدم هایی که شوق علم توی وجودشون موج میزنه همیشه منو برای یادگیری بیشتر به شوق میارن.
***
دقیقا وقتی وارد دانشگاه شدم فهمیدم پریود شدم. دعا دعا کردم که اتفاقی نیفته. کلاسو با همین وضعیت گذروندم همراه با درد خفیف کمر و شکم و بعد زدم بیرون. میخواستم برم دکمه بخرم. امروز مامان خونه نیست و این یعنی کسی توی خونه منتظرم نیست. فرصت مناسبیه تا با خیال راحت تر برای خودم قدم بزنم. اما اصلا حوصلشو ندارم. دلم درد میکنه و حالم خوب نیست.
***
الان اومدم و توی اتوبوس نشستم. دلم بیشتر از قبل درد گرفته. دیگه خوراکی های خوشمزه هم خوشمزه نیستند. فقط دلم میخواد برسم به خونه.
***
الان که دارم بقیه ی ماجرا رو مینویسم رسیدم خونه و شب شده. اتوبوسو سوار شدم و میدونستم اگه یه ایستگاه قبل پیاده نشم ، قطعا ایستگاه بعدی، اتوبوس جا برای نشستن نخواهد داشت. با این حال برای اینکه حال دو قدم راه تا ایستگاهو نداشتم، پیاده نشدم. توی ایستگاه حالم بدتر شده بود. سردم بود و دلم درد میکرد. بعد از نیمساعت اتوبوسِ خراب شده با راننده ی خراب شده تَرش رسید.(از فحش به مردم معذرت میخوام) طبق معمول همه به طرف اتوبوس هجوم بردن و قطعا هیچ امیدی برای صندلی خالی وجود نداشت. رفتم بالا و از شدت شلوغیِ قسمت خانوم ها، مجبور شدم همونجا کنار آقایون بایستم. جا برای نفس کشیدن نبود چه برسه تکونخوردن. کیفم توی دستم آویزون بود و خدا خدا میکردم زودتر برسیم. اولش خوب بودم اما یه دفعه...
دلم و کمرم به شدت درد گرفته بود. ایستادن برام سخت بود. فقط داشتم تحمل میکردم تا برسیم. یکم که گذشت دیدم همه چی داره بدتر میشه. حالت تهوع داشتم، دلم بیشتر و بیشتر درد میکرد. هنوز باورم نمیشد اوضاعم قراره بدتر بشه. فکر میکردم با همین حالت میرسم و میتونم یه جوری خودمو برسونم به خونه. اما واقعا همه چی بد بود. نمیتونستم دیگه روی پام بایستم. تند و تند شروع کردم به کمک خواستن از خدا. درد مدام بیشتر میشد و من زیر لب کمک میخواستم. گاهی برای یک لحظه یکم آروم میگرفت و دوباره با قدرت بیشتری درد شروع میشد. انگار نفس تازه میکرد. تمام بدنم داشت میلرزید. از سرما، از ترس، از درد. حالت تهوع ام زیاد شد. اونقدر که واقعا ترسیدم. میخواستم هر چه زودتر پیاده بشم تا مبادا اتفاقی بیفته. یه دفعه توی اون سرما داغ شدم. مثل این بود که مغزم هم یخ زده بود و هم آتیش گرفته بود. احساس میکردم تمام اجزای سرم در حال سوختنه ولی از سرما و درد میلرزیدم. سرم گیج رفت. چشمام آروم آروم رو به تاری رفت و گوش هام کم کم رو به نشنیدن. همه جا داشت سیاه میشد. مدام چشمامو روی هم فشار میدادم. همه چی داشت از جلوی چشمام محو میشد. باورم نمیشد. احساس میکردم الانه که دیگه ول بشم. محکم به میله ی صندلی چنگ میزدم تا خودمو نگه دارم. کیفم روی زمین افتاد. خم شدم تا سر گیجم بهتر بشه. دوباره ایستادم. دوباره خم شدم. دستهام به شدت میلرزید. چشمامو فشار میدادم. گوشهام کیپ شده بود. جز صدای خفیف اتوبوس چیزی نمیشنیدم. میخواستم پیاده بشم اما اتوبوس داشت با سرعت میرفت. اطرافمو درست نمیدیدم.
سعی کردم بیشتر نفس بکشم. به صندلی تکیه دادم. و چشمامو دوباره روی هم فشار دادم. ساختمون ها آروم آروم داشتن به شکل عادیشون بر میگشتن. صدا ها بلندتر شدن. حالا صدای نفس هام رو میشنیدم. دستهامو مدام به صورتم میکشیدم. دستهام یخ کرده بود و هنوز میلرزید. به اطرافم نگاه کردم تا ببینم کجام. میخواستم پیاده بشم. دنبال ایستگاه اتوبوس میگشتم. هنوز راه زیادی مونده بود تا برسم. دیگه نمیتونستم روی پاهام بمونم. دعا کردم بتونم راه برم و خودمو به پله ها برسونم. بعد پله ها رو پایین برم و بعد... دیگه مهم نبود چی میشه. فقط میخواستم از این خراب شده برم بیرون. یه ایستگاه اتوبوس. حالا میتونستم واضح همه چیزو ببینم و بشنوم. به خانمی که کنارم ایستاده بود زل زدم. حتی بهم نگفت حالت خوبه؟ داری میمیری؟ هنوز زنده ای؟ تند تند گفتم ببخشید ببخشید و آدم ها با آرامش کنار رفتن و بالاخره به در رسیدم. تونستم پله ها رو پایین برم. هوا. انگار که تا قبل از اون نمیتونستم نفس بکشم، هوای بازو توی ریه هام کشیدم. هوای سرد. دوست داشتم توی همون هوای سرد یخ بزنم. دنبال یه جا گشتم که بشینم. روبه روی مدرسه راهنمایی پسرونه، نشستم روی لب باغچه. هنوز دلم به شدت درد میکرد. هنوز داشتم میلرزیدم. نشستم و سرم رو گذاشتم روی دستام. برام مهم نبود اگه همونجا به خواب میرفتم. جلوی آدمای کمی که رد میشدن و ماشین ها که از زیر گذر بیرون می اومدن و معمولا منو اون گوشه روی جدول کنار باغچه نمیدیدن، همونجا نشسته بودم و زانوهامو توی دلم جمع کرده بودم. نیم ساعتی گذشت. آب خوردم. هوا خیلی سرد بود. رو به یخ زدن میرفتم. دلم هنوز درد میکرد. یه دفعه به طرز عجیبی از جام بلند شدم. انگار که یه وحی ماورایی به مغزم رسیده بود. شروع کردم به حرکت کردن به طرف خونه. با خودم گفتم بهتر نبود همونجا میموندم و سوار تاکسی یا اتوبوس میشدم. اما همچنان پاهام ادامه میدادن. نمیخواستم دیگه وارد فضای خفهی دیگهای مثل تاکسی بشم. عجیب بود که حالا که راه میرفتم دردم کمتر شده بود و آروم آروم همه چیز داشت به حالت عادی برمیگشت. تا خونه پیاده اومدم. توی خونه هیچ کس نبود. حالا دیگه میتونستم با خیال راحت گریه کنم. بخاری رو تا ته زیاد کردم و خوابیدم...