نوشتههای گذشته آدم برای خودش قدرتی نهفته دارد. آنها چیزی جز حرفهای من نیستند، اما وقتی از آنها دور میشوم و نگاه میکنم، مرا میترسانند. همان کلماتی که زمانی من بودند، به یکمرتبه نقش منِ دیگری را نشانم میدهند. آنها حالا دیگر گور افکارم اند، گور احساسهایم. من در حال تغییر ام، در حال گذر ام، و تک تک اجزای وجودم در تماس با زمان متلاشی میشود و منِ جدیدی پدید میآید. منِ متلاشی وقتی در کلمهها زندانی شود، کلِ وجود الانم را نقض میکند. به من میگوید چه بودهام. ذهن آدم نمیتواند در دو زمان باشد. یک بعد دارد و یک مکان. مواجه شدن با عاملی که او را به زمان دیگری بکشاند، از بند زمانِ حاضر رهایش میکند. و این عدم قطعیت در تعلق به خودش و به چیزی که الان از خودش تفسیر میکند، برایش ترسناک است. زمان نیز در معنای خودش چیز عجیبیست. با گذر کردن، همزمان نابود میکند و میسازد. لایه لایه پیش میرود و در عین حال سعود نمیکند بلکه فقط در نقطهای نفوذ میکند. گویا لایهها در محوطهای همگرا، از بیرونیترین لایه به درونیترین، داخل هم رشد میکنند. لایهها دچار جمع شدگی میشوند و در درون چاهی نزول میکنند. در بیشماریِ اعداد میان صفر و یک گم میشوند. ریز و درهم میشوند و در درون هم میلولند. اما بزرگترین لایه از اثر زمان، در دنیای ابتداییترین انسانها شکل میگیرد. در زمینی پهناور و دنیایی غیر قابل باور برای وجود داشتگانش. جایی که آنها برای بقایشان میجنگند. از آن زمان هر چه میگذرد، دورِ زمان و زمین کوچکتر می شود، و ناچیزتر و با تجربهای سطحیتر از آنچه که زمان به وجود داشتگانش اجازه شناخت عمیق میدهد. حالا انسانها با تصور آنکه دید بسیطتری دارند و در دنیای وسیعتری هستند، در جزئیات ریز زمان گیر افتادهاند. بر کوچکترین معانی بیمفهوم تمرکز دارند و تجربه را فقط در طیف کوچک معانی که ذهنشان از توری تفسیرِ این جهانی عبور میدهد، میبینند. تجربهی این جهانی بودن و صحبت از زندگی در روزگاری که زمان بر دور کمالش میچرخید، اثری بس بیارزش است. هماقدر که بس بیمفهوم و غیر قابل بازگشت مینماید.