از پلههای خراب پلهبرقی بالا میروم. پل هوایی همیشه خلوت است. آهنهای کفاش صدای عجیبی میدهد. این بالا هوا خنک است. بالای ماشینهایی که عجله دارند، میتوانی بدون عجله، همه چیز را تماشا کنی. صدای شهر با باد ترکیب میشود. به ترکیبشان که گوش کنی بیمفهوم میشوند. مثل وقتی همهی رنگها را قاطی میکنی، و میشود خاکستری.
روبهروی ماشینها میایستم. از آن دورها میآیند و میآیند و قِل میخورند زیر پل. حواسم به همه هست. پسری روی موتور نشسته. بدون کلاه ایمنی. مثل موتوریهای دیگر. سرش را بالا میآورد. مرا آن بالا میبیند، یک آدم کوچک شدهی زرشکی پوش. فکر میکند خیلی دور ام. برای همین دستش را تا جایی که بالا میآید، بالا میآورد و تکان میدهد و منتظر نگاه میکند. یعنی «سلام». یا شاید هم یعنی «سلام تو اونجایی؟ من دیدمت!» من ولی فکر میکنم خیلی نزدیک است. برای همین دستم را همانگونه که به نردهها تکیه داده ام، از آرنج بالا میآورم و تکان میدهم و منتظر نگاه میکنم. یعنی «سلام. من هم دیدمت!» من همچنان منتظر نگاه میکنم. پسر ولی به خودش میآید. باید عجله کند. پس سریع با موتورش قِل میخورد زیر پل.