پوپک
پوپک
خواندن ۳ دقیقه·۵ ماه پیش

رازِ من؛

راز من همیشه در قلبم می‌مانَد. فقط گاهی تنها که میشوم، در سکوت و خلوت، روزنه‌ای به قلبم باز میکنم؛ راز را بیرون می‌آورم و در دستانم میگیرم. نگاهش میکنم. کوچک است و آرام. نفس‌هایش هم کوچک است. سینه‌اش آرام آرام بالا و پایین می‌شود. نوازشش میکنم؛ با او حرف میزنم. گاهی اصلا برای اینکه دلتنگ میشوم او را بیرون می‌آورم؛ تا بتوانم در دستانم بفشارم و گریه کنم. اما بعد از آن، تا کسی پیدایش نشده دوباره در قلبم جایش میدهم.

همیشه مراقبم که رازم سر جایش باشد. هر از گاهی نگاه میکنم که بی‌هوا نیفتد گوشه‌ای و دیگر نتوانم پیدایش کنم؛ اما راستش را بخواهی، باز هم گاهی گمش میکنم. بین روز و روزگار و آدم‌هایش. بین روزمرگی‌ها و دلمشغولی‌های بی‌مورد و فکر‌های بی‌فایده. سرم که گرم میشود یکدفعه به خودم می‌آیم و میبینم رازم در قلبم نیست. اینجا و آنجا را میگردم. پریشان میشوم. خیابان‌ها را، کوچه‌ها را، خانه‌ها و آدم‌ها را میگردم تا پیدایش کنم. خدا خدا میکنم که زیر ماشین و دست و پا نرفته باشد.

رازم را اگر پیدا نکنم، غمگین میشوم. مینشینم و به کار‌هایی فکر میکنم که میتوانستم برایش انجام دهم. شاید میتوانستم بهتر از او مراقبت کنم. وقتی روزها یکی یکی میگذرند، یادش در گوشه‌ی ذهنم کوچک میشود. مسائل و داستان‌های همیشگی، فضای میزِ ذهنم را میگیرند. فکر‌ها و دل‌مشغولی‌ها بیشتر و بیشتر میشوند، تا اینکه آنقدر درهم و برهم همه‌ی میز را پر میکنند که یادِ نبودنِ رازم، از گوشه‌ی میز می‌افتد پایین. همه‌ی زندگی‌ام میشود همین چیزها. آدم‌ها و فکرهایشان بزرگ میشود و زندگی و جریان‌هایش من را با خود میبرد.

رازم را که در سینه نداشته باشم، یادم میرود بخندم، یادم میرود وقتی دلتنگ میشوم گوشه‌ای بنشینم و گریه کنم، یادم میرود به ابرهای آسمان نگاه کنم، به موسیقی گنجشک‌ها گوش دهم و وقتی از کنار عطاری سر کوچه رد میشوم، حدس بزنم آخرین مشتری‌اش چه چیزی خریده که عطرش در کوچه پیچیده است؟ رازم که نباشد فراموش میکنم قبل از آن با کدام کار، حال دلم را خوب میکردم، یادم میرود دونات کاکائویی را بیشتر دوست دارم یا کیک خرما و گردو. بعد، همه چیز به هم میریزد...

موضوعاتی که نباید مهم باشد، فکر و انرژی‌ام را میگیرد. خودم را به گونه‌ای که بقیه میبینند، تفسیر میکنم. خیلی زود دچار جامعه‌ میشوم. جامعه‌ی ظاهربین و سطحی. و وقتی که در میان خیابان قدم میزنم و فکر‌هایم را با خودم حمل میکنم، حس میکنم نمیدانم خواسته‌ی قلبی‌‌ام چیست. از خودم میپرسم دوست دارم چگونه باشم؟ من از خودم چه میخواهم؟ انگار که چیزی گم کرده باشم؛ اما نمیدانم چطور و کجا پیدایش کنم. سنگینیِ نبودنش را در قلبم حس میکنم. و هر روز صبح وقتی بیدار میشوم، دوباره و برای هزارمین بار محکوم به یافتن معنایی میشوم که گم کرده‌ام.

روز های زیادی میگذرد تا بتوانم به یاد بیاورم چیزی که کم دارم، همان راز گم کرده‌ام است. درست همان موقع که پایم را از چرخش با سرعت زندگی بیرون میکشم و بیهودگی‌اش را میبینم. آنموقع رازم را دوباره به یاد می‌آورم. میتوانم او را تصور کنم. میتوانم او را ببینم. او در انعکاس نور ماه است، در لحظه‌ای که آن کودک با لبخند برایم دست تکان میدهد، لحظه‌‌ی عشق و دلتنگی برای مادرم و زمانی که خندیدن خانواده و دوستانم را میبینم.

گفتم که! راز من همیشه در قلبم می‌مانَد. شاید حالا او را نداشته باشم، اما میتوانم دوباره از اول بسازمش.



روزمره های یک دختر/ ایمیل: Nashenas.5583@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید