حس عجیبی دارم. حس میکنم پیر شدم. حس میکنم عناصر بچهگونهی مغزم دارن جاشونو به عناصر بزرگگونه میدن و به جای اونا فکر میکنن. عناصر بزرگگونه، دنیا رو یه جور دیگه میبینن. یه جوری که انگار زمان خیلی هم طولانی نیست. کارها توی طول روز جا نمیشن. روزهای هفته کم اند. یه جوری که دیگه آرزوهات تخیلی و عجیبوغریب نیستن. دیگه ته قصههات اتفاقات مهم نمیافتن. دیگه نه انتظار داری و نه حتی دوست داری که همه چی عالی پیش بره. یه جورِ آروم و پرهیاهو. یه جوری که حتی اگه هم بخوای دیگه خیلی چیزا مهم نیست. یه جوری که انگار خستهای، ولی خب که چی؟ یه جوری که میتونی به صحبتای آدم بزرگا گوش بدی و حرفاشونو بفهمی ولی حوصلهات موقع صحبت با آدم کوچیکا سر بره و نفهمی که چی میگن. یه جوری که انگار داری روزایی از عمرتو میگذرونی که بیشتر از هر زمانی تو زندگیت میدونی که این روزا دیگه هیچ وقت برنمیگردن. و ته همهی این بزرگگونه بودن، هنوز یه بچهی کوچیکِ گریهعویی که اسباببازیشو گم کرده و مامانشو میخواد.
