در چند مورد ثابت کنید که دیوانه اید. (۲۰نمره)
دوباره یک نامه به دستم میرسد. به زمان رسیدنش نگاه میکنم. در کمال ناباوری نامه دو دقیقه قبل رسیده و من دقیقا همان لحظه احساس کردم که باید ایمیلم را چک کنم. انگار که به مغزم الهام شده باشد. برای دو نامهی قبل هم همینطور شد.
به اینکه کسی و کسانی برایم بنویسند فکر میکنم. بعد میبینم فعل این اتفاق بیشتر و بیشتر افکار بیخاصیت مغزم را نقض میکند. انگار که کسی بزرگ توی مغزم نوشته باشد « این آدم آنقدر خاص نیست که مورد توجه قرار گیرد، بهتر است در تنهایی بپوسد» بعد یکی پس از دیگری آدم هایی که با لبخند به طرفم میآیند را رد میکند پی کار و زندگیشان. چون اصولا به عقیدهی او نباید بیش از حد مورد توجه باشم. بیش از حد نزدیک به آدم ها. بیش از حد صمیمی. حتی بیش از حد نامه نگاری با آدمها. و بیش از حد خیلی چیزها. هر کس هم بتواند از این حصار احمقانهی مرز خصوصیام عبور کند، دیر یا زود به بیرون پرتاب میشود. چون عمدتا همه چیز آرمانی نیست و هر کس ایراداتی دارد که بهانه کنم.
( الان که مینویسم مطمئن نیستم این حقیقت دارد یا نه. ای کاش اشتباه کرده باشم. یعنی ای کاش آن جمله ی احمقانه را روی مغزم ننوشته باشند و من واقعا همچین آدمی نباشم. خودم هم درست نمیدانم چجور آدمی ام.)
من رسما خودم را برای آن پروژهی مزخرف تکه تکه کردم. بعد که استاد آنرا دید و گفت خوب است، تا چند روز هر موقع بیکار میشدم، میرفتم و دوباره پیامش را میخواندم تا مطمئن شوم منظورش از «خوب و درسته» یعنی خوب و درسته یا نه. در این مواقع به اینکه چیزی را برای بارها و بارها بخوانم و چک کنم و نگاه کنم و گوش دهم، به طرز وحشتناک و ابلهانهای معتادم.
کافیست کاری را درست انجام دهم یا کسی از کارم خوشش بیاید تا من مثل دیوانه های روانی مدام به آن فکر کنم. مثل آن دفعه ای که خواهرم بیاختیار از دهانش یک همچین چیزی پریده بود: «کلیپ سرود با من!» بعد ما دوتایی توی حرفی که زده بود مانده بودیم. یعنی قرار بود من بروم و مثل آدمهای تحصیلکرده فیلمبرداری کنم. اخه خواهر من، من ادای خودم را هم به زور در میآورم چه رسد به...
خلاصه که یک ظهر تا شب روی آن فیلم های پر از ناهمواری و لرزش دست کار کردم. خدایی اش از چیزی که فکر میکردم بهتر درآمد. خواهرم گریه اش گرفت و تا چند روز از کلیپ تعریف میکرد. من هم هربار که او چیزی درباره ی آن کلیپ میگفت، طبق روال دیوانگیام فیلم را از اول به آخر نگاه میکردم. هزارباری آن کلیپ ۵ دقیقه ای را نگاه کردم. و هربار از احساس رضایتِ حاصل نوشیدم. این حالت فقط زمانی رخ میدهد که حقیقتا برای کاری زحمت کشیده باشم و کارم دیده شود یا چیزی شبیه این. دلیلش برای خودم هم اندکی نامعلوم است؛ مگرنه در نقش تحلیلگری که رفتار های دیوانه آمیز خودش را تحلیل میکند تا از جنبههای علمی و منطقی، دلیل معقول برایشان بیابد، حتما برایتان تحلیل میکردم.
«دیرم شد، دیرم شد، لعنت بهت دوباره دیرم شدددد.» از وقتی یادم هست، همیشه دیرم میشود. بعد مثل خرهای عصبی تا جایی که بتوانم هول میزنم تا سر موقع برسم. دیروز مشغول اتو کشیدن مانتوام شدم. اولش یک فحش به مانتو دادم که هربار از لباسشویی بیرون میآورمش مثل کاغذ مچالهی توی سطل زباله شده است و هرچه اتو میکشم صاف نمیشود که نمیشود. بعد هم رفتم توی فکر یا حواسم پرت شد یا نمیدانم دقیقا چه شد. مثل همان طور هایی شد که همیشه میشود و من نمیفهمم چه شد که دیرم شد.
بعله بلند شدم و به ساعت نگاه کردم و دیدم دیرم شده. این اتفاقی نیست که عادی باشد. به طور غیر معمول و مرموزی رخ میدهد. انگار در همان زمان هایی که نباید، ساعت جور دیگر و با سرعت متفاوتی کار میکنند. البته روز هایی هم وجود دارد که دیرم نمیشود. آن روز ها زمان هاییست که وحشتزده از خاطرات «دیرم شد» ها، زودتر از همیشه آماده میشوم و زودتر از حد معقول خودم را به مقصد میرسانم. یادم است روزهای آخر دبیرستان طوری وارد مدرسه میشدم که هنوز در بسته بود و هوا تازه روشن شده بود. از ترس بود. از ترس اینکه دیر برسم. اخه آنقدر دیر کرده بودم که معاون هشدار داده بود. نمره انضباط برایم نمانده بود. نه اشتباه نکنید، زمان وسطی برای من وجود ندارد. من یا فقط میتوانم دیر برسم یا زود. یعنی هیچوقت، هیچ وقت هااا، نتوانستم خودم را به موقع به جایی برسانم. لعنت به این زندگی.
نکات پایانی:
لطفا نگویید که من هم همینطور ام که واقعا عصبی میشوم. بگذارید به حال خودم بسوزم.
موارد ذکر شده اصلا برای نویسنده موضوعات ساده ای نیستند. این متن کاملا با حرص نوشته شده است. لطفا به آن نخندید. لبخند هم نزنید.