پوپک
پوپک
خواندن ۳ دقیقه·۸ ماه پیش

همزاد

اینجا هیچ چیزی نیست برای چنگ زدن. اینجا هیچ دلیلی نیست برای ماندن. من طلب مرگم را مدتها پیش رو به آسمان فریاد زدم و حالا اینجاام. همینجا کنار بخاری. روی مبل تک نفره‌ی زوار در رفته.

خیلی قبل از اینها حرفهایم را به تمام این کلمات زده‌ام. من تمام گفته هایم را تمام کرده‌ام. و حالا گله دارم از کلماتی که همراهی‌ام نمیکنند. من روزهایی را پشت سر گذاشته‌ام که خودم از دردشان خبر ندارم. من روزهایی را پشت سر گذاشته‌ام که خودم زودتر از همه دردهایش را فراموش کرده‌ام. مغزم را اینگونه تربیت کرده‌ام. برای فراموش کردن. برای به یاد نداشتن هر‌آنچه گذشت. و حالا این منم که معلق بر گذشته‌ای از یاد رفته، بر تمام دردهای فراموش شده میگریم. من برای تنهایی‌ام میگریم. و این سزای گذشته‌ایست که نمیدانم در کجایش چه کرده‌ام. و آری در نهایت فقط میتوانم خودم را هم به فراموشی بسپارم. با سوزی ناگهانی از جنس مرگ. من مقدمه‌اش را فراهم میکنم و بعد از هیبتش میترسم.

ای‌کاش هنوز علاقه‌ای به زندگی کردن نداشتم. ای‌کاش دلبستگی‌هایم را میتوانستم به سادگی رها کنم. اما وقتی آن روز برسد، چاره‌ای جز رها کردن ندارم. آن روز را دوست دارم. روزی که اختیارم را برای بودن از دست میدهم. ای کاش هیچگاه اختیاری نداشتم. آنگاه غم برای داشته‌ها و نداشته‌ها معنا نداشت. زندگی همچون رودی میگذشت و من تماشایش میکردم.

این نوشته‌های شبانگاهی چه معنیی دارند؟ اینکه من هنوز زنده‌ام؟ آیا میخواهند چیزی را به جایی برسانند؟ روزی را تصور میکنم که من و کلماتم به فراموشی سپرده میشویم. ای کاش حداقل کسی را داشتم که بعد از آن، کلمات بر جای مانده‌ام را میخواند. ای‌کاش داشتم.

اگر این کلمات را بر این صفحه ننویسم هیچ اتفاقی نمی‌افتد. علتش فقط این است که کار دیگری از انگشتانم بر‌نمی‌آید. آنها دنبال چیزی میگردند. و من در صفحات متحرک این تکه دیجیتال، دنبال چیزی میگردم. و در نهایتِ این جست‌وجو، به اینجا میرسم. صفحه‌ی سیاه کلمات. آری کلمات تنها راه من برای زمان‌هایی ست که هیچ ندارم برای زندگی کردن. وقتی که دیگر خاموشی‌ها را میزنند و من دوباره احساس تنهایی میکنم. بیشتر از همیشه. ای کاش حداقل موسیقی‌ها تکراری نمیشدند. ای کاش در این دورِ تکرار، چیزی داشتم برای حفظ طعم زندگی در درونم. یادم نمی‌آید آخرین بار چه زمانی بود که به معنای واقعی طعمش را چشیدم. نباید خیلی دور باشد. آری من روزهایی را زندگی کرده‌ام. اما فقط برای لحظاتی. آنقدر کم و ناچیز که اگر میخواستند بر سنگ قبر انسانها، زمانی را بنویسند که واقعا از اعماق وجودشان زیسته‌اند، سن من به ساعتی هم نمیکشید.

حالا میخواهی چه کنی روح سرگردان؟ اصلا میدانی اینجا و در این دنیا چه کار داری؟ برای چه اینجایی؟ برای چه کاری؟ حالا میخواهی تمام انجام نداده‌هایت را عملی کنی؟ آیا میتوانی؟ تو شبیه ترسوهای کوچک با دست و پای کوتاهی. دستت به هیچ‌جا نمیرسد. شب و روزت پشت سر هم طی میشود و تو به هیچ کدام از برنامه‌های به‌درد‌نخورت نمیرسی. تو ادعا داری. هنوز هم ادعا داری. اما ای‌کاش میدانستی چه میخواهی و چگونه باید انجامش دهی. تو هنوز و برای همیشه اینجا سرگردان مانده‌ای. ای بیچاره. ای‌کاش میتوانستم از این سرگردانی نجاتت دهم. ای‌کاش میتوانستم.

برای نبودن کافی هستی. کافی و آماده. برای دلبسته شدن به چیزهایی نیاز هست. مثل امید. مثل طعم زندگی. وقتی اینها را نداری، چگونه و به چه چیزی دلبسته شده‌ای؟ میخواهی قانعت نکنم برای نبودن؟ آری تو محتاج بودنی. و زمان را مینوشی. همچون شرابی خوش، که هر چه بیشتر از آن می‌یابی، دیوانه‌ترت میکند. آری تو یک دیوانه‌ی افسار گسیخته‌ای. آری آری

این کلمات را مینویسی برای خوانده شدن. کلمات همیشه نوشته میشوند برای خوانده شدن. اما ای‌کاش روزی بتوانی کلماتی خلق کنی که برای خوانده شدن زاده نمیشوند. کلماتی که از بدو تولدشان از برای فراموش شدن باشند.

کلماتی که از جنس فراموشی باشند، همزادی برای تو خواهند بود.



روزمره های یک دختر/ ایمیل: Nashenas.5583@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید