هیچ تعریف درستی از غم وشادی وجود ندارد...نه کسی آن را معنی کرده است نه کسی آن را نوشته است.
بعضی چیزها تعریف ندارند،تصویر دارند.
امروز را اگر یکی از تلخ ترین روزهای تاریخ ایرانمان در نظر بگیریم،در بستر این روز تلخی که به سان زهر مار است شادی به رویم لبخند زد.
استرس امتحان شنبه دارد مرا از پای در می آورد ولی الان مغزم فقط میگوید بنویس و بنویس و بنویس.
همیشه از این که مامان سخاوتمندانه لباس هایش را به من میدهد در دوراهی سختی قرار میگیرم،که من کِی میتوانم مثل او بخشنده شوم....یعنی اگر من هم 3 تا بچه به دنیا بیارم به مرحله ایی میرسم که اگر دخترم لباس محبوب گران قیمتی که اصلا نپوشیده ام را ازمن تقاضا کند بی منت آن را به او پیشکش کنم؟
تصورش هم رعب آور است...من و گذشتن از متعلقات محبوبم؟هرگز....
هیچ وقت حاضر نشدم لباس و وسایل یکسانی با کسی داشته باشم...بچه که بودم مادرم خیلی رندانه لباس من وخواهرم که 3 سال از من کوچکتر بود را مثل هم میخرید، بزرگوار یا حوصله خرید و خرج کردن سلیقه ی دوبل و وقت نداشت یا این که فکر میکرد اگر من وخواهرم مثل دو قلوها لباس بپوشیم مهیج تر است....هرچه که بود تا الان به نشانه اعتراض به کودکی هایم هیچ وقت حاضر نشده ام لباس یکسانی با خواهر هایم داشته باشم....
حمیده اولین کسی بود که حاضر شدم با او یک چیز مثل هم داشته باشیم....اولش یک لباس خریدیم که حمیده معتقد بود اصلا مناسبش نیست و به تنه ش زار میزند.
حمیده همیشه همین است. وقتی دارد چیزی را میخرد سرشار از شوق است ولی لحظه ایی که پایش را از مغازه بیرون میگذارد پشیمان می شود.به خانه که میرسیم از خرید هایش متنفر است وهمه چیزی که خریده است بنجل.
بعد از آن یک قاب گوشی سِت برای خودم وحمیده خریدم، تابو شکسته شد...این عملیات موفقیت آمیز تر بود چون هیچکداممان پشیمان نشدیم و خیلی با این یکسانی حتی به بقیه پز هم میدادیم....
سخت ترین کار دنیا این است که وسیله ام را به کسی بدهم...دادن وسیله هایم به ادم هایم نزدیکم مطلوب است...ولی آن غریبه تر ها...این رودروایسی و عدم قدرت نه گفتن یک روز مرا میکشد....نا گفته نماند یک بار با حمیده یک دعوای نصفه نیمه سر ورق زدن و تا کردن جلد کتابم داشتم...البته الان ایمان دارم حمیده تنها کسی است که از کتابهایم مثل بچه نداشته اش، مراقبت می کند.
هوا را از من بگیر،کتاب هایم را نه.اگر کتاب هایم را میگیری حداقل مراقبشان باش، آرام ورق بزن...اصلا نباید جلد اولش را مثل کتاب درسی ابتداییمان انقدر فشار بدهی که یک خط برنده آن را تا کند....
امروز یکی از لباس هایم را به مامان دادم حس فتح اورست را دارم، به خیال خودم لطف هایش را در قبال لباس هایی که قبل به من داداه است را جبران کرده ام.
امروز بساط درس خواندنم را آوردم اتاق خواهر کوچکم،مبینا.میگویم کوچک یعنی کلاس یازدهم است یعنی میشود سوم دبیرستان خودمان...خدا لعنت کند این نظام آموزشی را...
ویو اتاق مبینا رو به خیابان است و میشود از منظره غروب آفتاب اتاقش به اندازه منظر غروب آفتاب خلیج فارس لذت برد ...واقعا به به شدم....میگویم خلیج فارس، چون غروب خورشیدش زمین تا آسمان با خزر فرق درد...خورشید همان خورشیدست ولی وقتی در جنوب غروب میکند بیشتر ناز دارد...خب حتماخلیج فارس و دریای عمان خیلی نازش را میخرند که انقدر دلبری میکند...عزیزان بیایید مثل غروب خورشید جنوب باشیم نه غروب خورشید شمال...
داشتم با ریاضی فیزیک 3 سر وکله میزدم که غروب آفتاب را دیدم..خوش به حال مبینا..هر روز چه منظره ایی را میبند...البته منظره اتاق من هم خوب است...پشت بام همسایه ها و بند رختشان، دیش های ماهواره زنگ زده و آن خانومی که همیشه دارد در زباله ها دنبال زباله خوب میگردد هم منظره اتاق من اند...مهم این است آسمان دارد....چه چیزی مهم تر از آسمان؟حتی آسمان با هوای آلوده....خب البته بعضی وقت ها ماه هم دارد...ولی منظره اتاق من هواپیما ندارد...اصلا بهتر که هواپیما ندارد...من واقعا توان ندارم هر بار که هواپیما میبینم فحش و لعنت روانه ی بعضی ها کنم....
اتاق مبینا خط هوایی دارد..امروز حین غروب آفتاب جنوب وار،5 تا هواپیما دیدم...یکی رفت سمت چپ و چهار تای دیگر رفتند سمت راست.... ای کاش میدانستم به کجا میروند....هرجا میروند اوکراین نمیروند....اگر اوکراین میرفتند پارسال باید صحنه ی پاک کردن جنایت را به چشم میدیدم....آهای مسافران 5 تا هواپیمایی که امروز دیدم امیدوارم حالتان خوب باشد...شما اگر پارسال سوار هواپیما بودید خدایی نکرده کشته میشدید...شاید هم بگویید کاش کشته میشدید تا از شر این زندگی نکبت وارخلاص میشدید...ولی خب من هم بارها به مامان گفته ام کاش من هم سوار هواپیما بودم و مسافر اوکراین.....حالا او هرچقدر سعی کند با شوخی وخنده بگوید تو چرا داشتی میرفتی اوکراین و این حرفا و سعی کند بحث را عوض کند....آه ولش کنیم.....
داشتم میگفتم میشود در بطن تلخی هم شادی سراغمان را بگیرد...شادی امروز همان پیشکش لباسم بود به مامان و سفارش مجله ناداستان و خواندن کپشن پست نرگس کلباسی و حرف زدن با هانیه درباره اصرار تلوزیون برای پخش تظاهرات طرفدارن ترامپ و پخش یک گزارش سه ثانیه ایی از گل ریختن یک هلیکوپتر.
خودم را تنبیه کرده بودم تا وقتی که کتاب های نصفه نیمه ام را تمام نکنم کتاب نخرم.آذر شماره جدید دو ماهنامه ناداستان آمد.به خودم گفتم حق نداری بخری و ماندم سر قولم...تا این که یک روز در استوری های پیج ناداستان نوشتند مجله هایشان تجدید چاپ نمیشود و فکر نخریدنش مثل خوره افتاد توی مغزم.
انقدر این خوره ها وجودم را بلعیدند که تمام شدم و تسلیم شدم و دکمه ثبت سفارش را زدم وبه خودم قبولاندم برای خودم کادو تولد نخریده ام. چون این شماره ناداستان آذر امده است و من هم تولدم آذر بود چه چیزی باشکوه تر از این تصادف این دو اتفاق؟
روانم آرام است و خوشحال...حمیده نجاتم داد ...به او گفتم خودم را تنبیه کرده ام نمیدانم ریمل بخرم یا مجله؟ و اون هم گفت حتما عقلم را از دست داده ام...مگر کجا میروم که ریمل بخواهم؟ البته ما از آن دسته دختر ها نیستیم ....جایی هم نروم خودم که دل دارم..پس حتما اگر موجودی حسابم و این تولد های بی نهایت دی تمام شود و پولی باقی بماند ریمل هم میخرم....حمیده نجاتم داد و با خودم دوست شدم و مجله را سفارش دادم...باورتان نمیشود خرید های بالا 59 هزار تومان پول پیکش رایگان بود...بگذارید فکر کنم 15 هزارتومان برد کرده ام...میدانید دیگر برای ما معمولی ها 15 تومن کم نیست.
کپشن پست نرگس کلباسی را نگفتم...نوشته بود که فضای مجازی او را از زندان آزاد کرد...همین باز نشر ها وامضای اینترنتی جمع کردن های مردم...
امروز داشتم فکر میکرم خب فالور های عزیز اینستاگرامم امروز را عکس هواپیما استوری کردید فردا چه؟پس فردایش چه؟ ما چرا هیچکاری نمیکنیم؟
خب شاید واقعا همین استوری و این چیزها این بار هم جواب دهد...نمیدانم...واقعا نمیدانم...
حرف دارم ها...خیلی ...ولی نمیخواهم سرتان را درد بیاورم...میخواهم از انتخابات کانون بگویم و جمع آوری رای مان...از اینکه خوشحالم این دوره طناز و امیر حسین و کیان هستند...واقعا کیف میکنم وقتی همراهم اند.
دلم میخواهد از کادوی تولد دوست جدید برایتان بگویم...از وقت هایی که حرصم میدهد و وقت هایی که فکر میکنم خیلی خوب و با معرفت است....
دلم میخواد از پنجشنبه هفته پیش برایتان بگویم از باجی که منو و آنیتا گرفتیم و پیتزای خوشمزه ایی که خوردیم...
دلم میخواهد تا صبح حرف بزنم وسراغ ریاضی فیزیک 3 نروم...