در عنفوان 22 سالگي حس شناخت بیشتری درمورد خودم دارم. نمیگم کامل خودمو میشناسم ولی اون روند صعودی شناخت رو، چه در مورد خودم چه در مورد بقیه رو، به خوبی حس میکنم. یعنی اینجوری که دیگه قلقل خودم اومده دستم...میفهمم کجاها خودمو میپیچونم..کجاها دست و دلم میلرزه...کجاها ضعف دارم واین حرفا...
یکی از دوستام چند وقت پیشا داشت برای بار هزارم در مورد شکست عشقیش یه چیزی تعریف میکرد. جالب میدونید کجاست ؟ که من فکر میکردم در جریان همه چی بودم تقریبا دورا دور ولی هر بار که یه چیزی تعریف میکنه یه نکته جدید دست گیرم میشه...اینو داشتم میگفتم که دوستم داشت میگفت یه حالت داستان سازی خاصی براش پیش اومده که مثلا یکی تعریف میکنه شام فلان رستوران رفته اون تو ذهنش داستان میسازه که مثلا با پارتنرش رفتن اون رستورانو فلان و بیسار....
آره دوستان متاسفانه منم اینجوری شدم. انقدر دچار کمبود اتفاقای خوشگل و جالب شدم تو زندگیم که مثلا یکی تعریف میکنه فلان جا رفته و فلان کارو کرده، یهویی تو ذهنم خودمو پرت میکنم تو اون داستان و خوشحال از اینکه یه موقعیت جدید پیدا کردم خیال بافی میکنم.
ولی من این ویژگی خیال پردازیو قبلا هم داشتم....قبلا ها ،شب ها، قبل خواب یه داستان دنباله دار رو پیش میبردم و هی آدم به داستانم اضافه میکردم. یهو به خودم اومدم و دیدم خیلی دارم خیال پردازی میکنم و توقعم از زندگی سر به فلك كشيده و رویایی شده، و دوران دبیرستان بود که خیال پردازی رو کمش کردم...شبایی که میخواستم به خودم جایزه بدم؛ جواز خیال پردازی برای خودم صادر میکردم و اغلب وسطاش خوابم میبرد....آره من تو ذهنم واسه خودم قصه میگفتم.
دیگه کم کم قدرت خیال پردازیم کم شد...یه وقتایی انقدر تو ذهنم اید برای خیال پردازی وداستان سرایی نداشتم که به آبجیم میگفتم یه کلمه بگو...اونم خوابالو میگفت چی بگم آخه؟ میگفتم مهم نیست تو فقط یه کلمه بگو باهاش داستان بسازم. و مثلا اون میگفت دکمه. منم خوشحاااال تا پاسی از شب با داستاني كه كلمه دكمه واسم به وجود آورده بود، واسه خودم داستان پردازی میکردم...
دیگه عادت خیال پردازی حدود 1-2 سال از سرم افتاده بود ولی اوایل کرونا دوباره بهش اعتیاد پیدا کردم. توی یه کتاب روانشناسی خوندم که این کار رو به طور مداوم نهی کرده بود و از آسیب هاش گفته بود منم مثل یه دختر خوب و خانم این خیال پردارزی رو در نطفه خفه کردم.
اشتباه نکنم قبل از عید بود با طناز در مورد رویا حرف میزدیم و طناز دوباره رویا رو بهم تقدیم کرد...و من سرمست دوباره عادت رویا و خیال و داستان سرایی رو شروع کردم...شبا از فکر و خیال نشئه میشم و میرم تو دنیای رویا ها.
رویا، وهم ، خیال خیلی خوبن ولی به اندازه...ولی من افراطیم و داره بهم آسیب میزنه. امید دارم...خیلی زیاد...ولی هیچ تلاشی نمیکنم.دست روی دست گذاشتم وهی میگم خسته م و رويا پردازي ميكنم.
کرونا، محدودیتا، تو خون موندنای متوالی، کنکور ارشد، دغدغه بالا کشیدن معدل ترم آخر کارشناسیم،دوری،دلتنگی و هزار هزار تا دل مشغولی دیگه مثل سرعت گیر دارن جلومو میگیرن و دستمو از دست اهداف و آرزو هام جدا میکنن...
دیگه دارم انسانیت رو هم زیر پا میذارم ، به طوری که به مامانم میگم اگه مادربزرگ نخواست واکسن بزنه من به جاش میزنم واکسنشو :)))))))))) دائم دارم غر میزنم و همه ی اطرافیانمو خسته کردم...به طوری که دیگه کسی همدردی نمیکنه ، علنا ایگنور میشم....
بیایین دست جمعی دعا کنیم کنکور ارشد عقب بیوفته،واکسن زودتر بدن بهمون، هیچکی دیگه مریض نباشه و کرونا نگیره. اگه ما دست اهدافمونو ول کردیم اونا قید مارو نزنن...روز به روز قوی تر بشیم و سست نباشیم.
متاسفانه من خیلی دختر بدی شدم....خیلی بد.هزار ها کیلومتر با خود قبلیم فاصله دارم...من راستش خودم نیستم دیگه دارم یه آدم هیولا پرورش میدم.
یه چیز مهم دیگه...چند شب پیشا یه دور زدم به سیم اخر وکلی گله و شکایت از زمین و زمان که آره چرا فلان و بیسار..چند ساعت بعدش عین همون حیوون وفادار پشیمون شدم و گفتم خدایا غلط کردم امیداورم صدامو میوت کرده باشی...بعد برای آرامش خودم، همه ی همون زمین و زمانو بخشیدم...من حتی کرونا رو هم بخشیدم. شاید از ته دل نه...ولی دیگه باهاش کاری ندارم....باید خودمو هم ببخشم، فورا و حتما.
________________________________________________
ممنون كه هنوز منو فراموش نكردين و سراغمو گرفتين:) من با شماها خيلي تو ذهنم حرف ميزنم فقط بيانشون نميكنم...به خودم قول دادم بيشتر بيام گزافه گويي كنم.
حالا شما هم اگه ايگنورم كردين فداي سرتون ولي نوشتن واقعا منو از هيولا شدنم دورميكنه و جهان سپاس بابت اينكه منو در مسير هيولا نشدنم همراهمي ميكنيد:)