این روزها یک طوری اند.انگار کسی گَرد چیزی را در هوا پخش کرده است که همه مان گرفتارش شده ایم.
*گَرد بهانه الکی*
یعنی،یکچیزهایی سرجایش نیست،اما همه چیز در بهترین مکان و موقعیت خود قرار دارد.
در کندترین لحظات و معمولی ترین حالت ها که هیچ؛در پرهیاهو ترین زمان ها میخواهم متوقف شوم؛ودر ان شلوغی ها از خودم بپرسم چطورم؟
وقتی که سر صحبت را باخودم باز کردم و نازش را خریدم از *من*بپرسم که چرا مدت هاست باخودم خلوت نکرده ام....نه در noteگوشی چیزی نوشته ام نه*گفت و گو با خود*ضبط کرده ام.
یااصلا چرا اینnتا کتابی که شروع کرده ام را تمام نکردم؟یااصلا چرا کتاب نخوانده ام.
چرا دیگر ناخوداگاه پوشه موسیقی زندوکیلی را باز نمیکنم و در *شهر حسود* غرق نمیشوم و در *باورم کن*نمیمیرم؟
داشتم فکرمیکردم چقدر جالب که جیدال اسم اهنگ جدیدش را بنفش گذاشت و دلم را برد.اما خب در*بنفش*حل نشدم.
خب خوب است که علیرضا قربانی ارغوانِ ابتهاج را خوانده است وخوب است الان که دارم به ارغوان فکر میکنم بدون آن که را پخش کنم، کم کم دارم حلمیشوم.
حس میکنم بعضی وقت ها یک قدرت خاص دارم؛یعنی وقتی مغزم یک طوری میشود ؛ادم هایی که مثل من مغزشان یک طوری شده است راشناسایی میکنم و توی دلم باآن ها همزاد پنداری میکنم.
این که باادم ها فقط توی دلم حرف میزنم بد است.چرا؟چون از این که قفل دهانم هیچ جوره حتی با ادم نزدیک زندگی ام هم باز نمیشود مرامیترساند.در حالی که شاید در تمام روز با ادم مهم های زندگی ام در ذهنم حرف بزنم و هی چیزهای مختلف تعریف کنم، میدانید اینکه همیشه شنونده هستم وحرفی برای گفتن ندارم مرا دارد میترساند.
باید عکس های چرت و پرت گوشی از بهمن تا الان را پاک کنم،عکس جزوه ها هم باید پاک شوند وکتاب و فایل های pdf را سرو سامان دهم.اینکه هی دارم پاک کردن عکس های چرتو پرت را به تعویق می اندازم نیاز مبرمم برای استخدام فردی برای انجام این کار را،افزایش میدهد.
این اشتباه است که فکر میکنم باید با دوستانم از اول دوست شوم؟من واقعا دارم یک سری چیزها را فراموش میکنم...دروغ چرا...یک سری چیزها،یک سری حس هارا دیگر به یاد نمی آورم.
مرتب کردن کتابخانه و جمع کردن کتاب درسی هاهم روی مغزم اند.
کوه مانتو و لباس های اتو نکشیده خیلی بلند شده است و فتح قله به عذاب وجدانم دامن میزند.
دیگر بیرون که میروم چک نمیکنم که کتونی هایم تمیز باشند.
به مرتب بودن پاچه های شلوارم هم اهمیت نمیدهم.
مانیکای درونم باید برگردد و مرا نجات دهد،این بی نظمی ها جانم را دارند میگیرند.
دیگر به مژه های ادم ها دقت نمیکنم.
انگار دیگر امیرعلی را دوست ندارم.انگاری ها....وگرنه او که حل شده است و ته نشین ست در وجودم.
اینکه میگویم دوست ندارم...یعنی دیگر توی دلم مردد نیستم که ببوسمش یانه.
قبلا ها مردد بودم که اگر ببوسمش و ناقل باشم وکرونا بگیرد چه؟نبوسمش چگونه مادر فعال سرکش درونم را ارام کنم؟
دراین دوراهی ها یکهو ناخوداگاه راست صورتش را میبوسیدم و بادست چپ رد رژ را از صورتش پاک میکردم وبه سمت بچه ها حواله اش میکردم که بچگی کند.
اه..این که یک چیزهای مهمی که دوست دارم معمولی میشود بد است.
این که یک یهو حسم درباره ی ادم ها عوض میشود بد است.
این که خواب هایم کیفیت ندارد خیلی بد است.
این که یک عالمه کادوی تاریخ تولد گذشته برای یک عالمه ادم نخریده ام بد است.
این که سیاهی دورچشمانم بیشتر شده است و هنوز با تاج ابروهایم مشکل دارم بد است.
این که هنوز رنگ رژی که به من بیاید پیدا نکرده ام هم بد است.
دارم وسوسه میشوم به توییتر برگردم واین از همه بدتر است.
این که این همه منفی بافی و منفی گویی کردم دارد مرا میکشد.
باید به *ارزوهای خوب برای فردا*برگردم.باید برگردم و با دوست جدیدی که شاید دیگر جدید نیست ، امیدوارانه برای فرداها ارزو ثبت کنم.
دارم فکر میکنم اگر اسم بچه هایم را امید و آرزو بگذارم خوب است،نه؟