قلم دان
قلم دان
خواندن ۴ دقیقه·۳ سال پیش

اثاث کشی

بازهم اثاث‌کشی انگار ناف ما را با اثاث‌کشی بریدن، هر سال هر سال اثاث‌کشی، دوباره باید بروم وسایل مادرم را جمع کنم و در جعبه بچینم. انگار آدمیزاد باید عادت کند که خیلی به یکجا دل خوش نکند، هر لحظه باید آماده رفتن باشد. ماشاءالله اثاث هم که کم نیست، من هم با این دست‌درد و پادرد و کمردرد توان قبل را ندارم که به‌راحتی بتوانم وسایل را جمع کنم؛ اما خدا را شکر بچه‌ها کمک می‌کند. چیدن وسیله‌ها نیاز به نظم داشت وگرنه کل خانه را می‌گرفت و جا برای چیدن وسیله‌ها نبود. به مادرم گفتم: «روی صندلی بشین فقط بگو، چه کار کنیم وگرنه حالت بد میشه.» اول اتاق را خالی کردیم، رختخواب های کمد رختخوابی را خالی کردیم، بعد هم بقیه وسایل را در آن اتاق آوردیم، با بقچه رختخواب‌ها را می‌پیچیدم و به کمک پسرم محکم گره می‌زدیم و آن‌ها را پشت در کمد می‌ چیدیم، بعد کمدهای بالایی را خالی کردیم و آن‌ها را هم چیدیم. ولی چون به‌اندازه کافی جعبه نداشتیم دیگه نتوانستیم، وسایل دیگر را جمع کنیم. گفتم بعد از نماز مغرب شوهرم و پسرم را می‌فرستم تا بروند از انباری جعبه بیاورند. دم دمای غروب وقتی‌که شوهرم برگشت دیدم چشمهاش قرمز شده بود، با بغضی که گلوش را گرفته بود، گفت:«طاهره امروز صبح از دنیا رفته.»

بغض گلویم را گرفت، دختر بیچاره سال‌هارنج کشید، پس او از این دنیا اثاث کشی کرد و به خونه اصلی اش رفت. اگه کسی بود که خوشی‌هایش را کرده بود و سن‌وسالی ازش گذشته بود، خیلی برایش غصه نمی‌خوردم؛ اما او خیلی زجر کشید. وقتی‌که به دنیا آمد، مادرش از دنیا رفت و پدرش هم از عهده نگهداریش برنمی‌آمد، چندین بیماری مادر زادی داشت، قلبش هم خیلی مشکل داشت اما به‌خاطر ناتوانی جسمی که داشت نمی‌توانستند، عملش کنند. به‌همین دلیل طی این سی سال زندگیش خیلی درد کشید. چند سال پیش سکته کرد و نصف صورتش از کار افتاد، دیگه یکی از چشمایش را نمی‌توانست ببنده و آزارش می‌داد و چشمش خشک می‌شد و اشک از چشمانش جاری می‌شد، ناخنهاش قاشقی شده بود، استخوانهاش به‌قدری نازک‌شده بود که با حتی نوشتن و قلم در دست گرفتن به قول خودش صدای ترقش درمی‌آمد و استخوانش می‌شکست. چقدر با هاش شوخی می کردم، بهش می گفتم: «این چینیه نزدیکش نشید، میشکنه» وقتی انگشت شستش شکسته بود و گچ گرفته بود، چقدر مسخره بازی در می‌آورد و خندیدیم. از عید که واکسن کرونا را زد و بعدش هم کرونا گرفت، دیگه روپا نشد. هر روز تنگی نفس و بیماری. از دار دنیا حتی یک اتاق هم نداشت،حتما اثاث کشی اش از این دنیا خیلی راحت بوده، چون حتی جرأت نمی‌کرد چند تا کتاب برای خودش بخره چون خانه مادرشوهرم، خیلی کوچیک بود. آنها فقط یک اتاق داشتند و نمی‌شد وسایل زیاد در آن‌جا نگهداری کرد. مادر شوهرم که عمه طاهره می شد، خیلی برایش مادری کرد، همیشه مواظبش بود و چند روز پیش که زنگ زدم، گریه می کرد و می گفت دیگه طاهره شب ها نمی تواند بخوابد.

طاهره با این‌همه مشکلی که داشت، اما هیچ‌وقت غر نمی‌زد و همیشه قوی بود و روحیه خوبی داشت. شوخی زیاد می‌کرد، همیشه دوروبر بچه‌ها بود. بچه‌ها را به خوبی نگهداری می‌کرد. وقتی‌که خانه مادرشوهرم می‌رفتم، او تنها کسی بود که با من هم‌زبان بود و با هم درددل می‌کردیم. بسیار ساده و مهربان بود اما یک دوست نارفیق از سادگی او سوءاستفاده کرد و این دو سال آخر عمرش را حسابی بهش زجر داد و به بهانه این‌که مادرش داره از دنیا میره و به بهانه‌های دیگه همین مقدار اندک پول توی جیبی که داشت را هم از او گرفت، طاهره که خیلی ساده بود و فکر می‌کرد که واقعاً دوستش راست می‌گوید، گوشواره، النگو و گوشی اش را هم یواشکی فروخت و به او داد. چون گفته بود به‌خاطر مشکلات می خواهم خودکشی کنم. طاهره هم هرچی داشت را داد به او. دیگه آخری‌ها از همه پول قرض می‌گرفت و به او می‌داد، به من هم گفت، پول بده اما چون با شوهرم که مشورت کردم گفت که این کارو نکن، من ندادم. خلاصه طاهره خیلی زجر کشید سر این ماجرا. اول که کسی نمی‌دانست داره این کار را می‌کند و فقط من بودم که می‌دانستم خیلی هم بهش سفارش کردم که گولش را نخور. اما طاهره دلش سوخته بود و فکر می‌کرد که حرفهاش راسته، بعداً که از کارت مادرشوهرم برای دوستش پول گرفت و از چند نفر پول قرض گرفت و بقیه متوجه شدند که چه کاری کرده خیلی او را سرزنش کردند و بعد مجبورش کردندکه برود دادگاه تا پولش را پس بگیرد، اما دوستش زیر بار نمی رفت.

با ناراحتی‌های زیادی که کشید و سرزنش‌هایی که شد بالاخره این آخری‌ها توانست یک مقدار از پول را به‌صورت قسطی بگیره، ولی همین هم خیلی خوشحالش کرده بود. خلاصه یکی‌یکی صحنه‌ها و خاطره‌های طاهره جلوی چشمم می آمد و مرا ناراحت می‌کرد، بغض گلویم را گرفته بود و چشم هایم تار شده بود، سریع وسایلمان را جمع کردم و به خانه رفتیم تا شوهرم برای خاک‌سپاری به شهرستان بره، اما من به‌خاطر پسرم که امتحان داشت، نتوانستم برومـ

رضیه احمدی

اثاث کشیواکسن کرونا
گروه ادبی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید