قلم دان·۲ سال پیشتبلیغ یکروزهعَلَم خیلی بلند بود؛ تمام قامتش را با چشم زیارت کردم تا رسیدم به دستِ علمدار، که بر فراز عَلَم برای همه دعا می کرد و تازه موازی عرشه منبر ش…
قلم دان·۲ سال پیشخشت آخردمِ درِ خانه پدر بزرگ که رسیدم، سر و صدا بلند بود، هر جور بود خودم را از درِ نیم بازی که سنگِ هاون پشتش گذاشته بودند، کشیدم داخل و توی هشتی…
قلم دان·۲ سال پیشجوانمردبسم الله الرحمن الرحیم(هرچه شد همین جا می مانی! اجازه بیرون آمدن را نداری! شنیدی؟)(این جا خفه می شوم! نمی توانم مثل دخترها یک گوشه بنشینم!…
قلم دان·۲ سال پیشتاجبه چهره ام که نگاه کرد، چشمانش برق زد مرا به سینه فشرد. یک دقیقه ای محکم در آغوشش بودم شاید نمی خواست اشک هایش را ببینم. رهایم که کرد؛ به س…
قلم دان·۲ سال پیشجشن_ازدواجکار زیادی مانده بود و باید سریعتر همه چیز را آماده میکردیم، فقط دو روز تا سالروز ازدواج امیرالمومنین علیه السلام و حضرت زهرا سلام الله عل…
قلم دان·۲ سال پیشجان منبسم الله الرحمن الرحیم از بازار رد می شوم. حجره ها از کالاهای پر زرق و برق پر شده و صاحبان حجره سرگرم خرید و فروش هستند. انگار از وسط کندوی…