به چهره ام که نگاه کرد، چشمانش برق زد مرا به سینه فشرد. یک دقیقه ای محکم در آغوشش بودم شاید نمی خواست اشک هایش را ببینم. رهایم که کرد؛ به سمت ضریح رفت و با زحمت پنجه در پنجره های ضریح انداخت. نگاهش به تاج ضریح بود. شانه هایش تکان می خورد. چه می گفت؛ نمی دانم! شاید داشت برای موفقیتم به حضرت معصومه التماس می کرد.
با این که چند سالی بود گهگداری عبا و عمامه می پوشیدم، وقتی صبح روز عید غدیر رسماً معمم شدم؛ انگار باری روی شانه هایم سنگینی می کرد. حس عجیبی داشتم؛ شوق آمیخته با هراس! نفسم تنگ شده بود گاهی بغض گلویم را می بست و می خواستم گریه کنم انگار تازه فهمیده بودم چه مسئولیتی را پذیرفته ام. دلی می خواستم دریا! برای سر ریزهای کاسه روحم! کسی که از این هراس امانم دهد! و به این شوق اطمینانم بخشد! به ضریح نگاه می کردم و اشک می ریختم.
صدای هلهله و شادی کاروان هایی که برای تبریک عید غدیر، مولا علی می گفتند، حرم را منقلب می کرد انگار در این روز جان ها یکدست شده بود و برای بیعت با مولا علی به آبگاه خم می رفت و باز می گشت.
چند دقیقه ای گذشت، به سمتم برگشت. صورتش از همیشه بازتر و برق نگاهش نافذتر و غنچه لبهایش شکفته بود. دوباره مرا در آغوش کشید و پیشانی ام را بوسید خم شدم دستش را ببوسم سرم را بلند کرد و گفت: « این عمامه را که بر سر گذاشتی حُرمت دارد تاج ملائکه است جز برای رکوع و سجده سر خم نکن» رویش را بوسیدم و گفتم فقط برایم دعا کنید شرمنده این لباس و امام زمان نشوم! ساده و بی تکلف، دست هایش رابالا آورد تا از سرش گذشت و یک جمله گفت: «خدایا به حق مولایش علی، روسفیدش کن» بعد رو به من کرد و گفت : این رو سفیدی شرط داره اون هم تقواست! اگر تقوا داشته باشی هیچ وقت توی زندگی در نمی مونی! شرطش توکله اگر توکل کنی خدا کفایتت میکنه» چقدر آشنا بود این جملات! بله! روز مصاحبه ورودی حوزه وقتی که خبر قبولی ام را به پدر دادم این دو آیه را برایم خواند! چقدر آرامش داشت این زمزمه!
هیئتی گل به دست، حیدر حیدر گویان، وارد حرم شدد، نوجوانی گل سرخش را به سمتم گرفت و گفت: «آقا سید عید شما مبارک! عیدی ما فراموش نشه!» حلقه اشکم سنگین شد روی گونه ام غلتید! دست را در جیب قبایم کردم کیف پولم را باز کردم گفتم این هزاری ها هست اما من می خواهم به تو که گل به من دادی، یک عیدی ویژه بدهم! به سختی از زیر جا عکسیِ کیف ، یک تومانی را بیرون کشیدم بوسیدم بر چشم گذاشتم و گفتم : «این عیدی تبرک سید عباسه! بگذار برای برکت پولت» پدر به رویم لبخندی زد و زیر لب سوره کوثر خواند!