عَلَم خیلی بلند بود؛ تمام قامتش را با چشم زیارت کردم تا رسیدم به دستِ علمدار، که بر فراز عَلَم برای همه دعا می کرد و تازه موازی عرشه منبر شده بود! ذوق کرده بودم عَلَم ها را از جلو منبر آوردند و به سقا خانه وسط حسینیه تکیه دادند و من از همین ها برای اوج احساس منبر استفاده کردم. چاره ای نداشتم منبر طولانی شده بود و پا منبری ها مثل صدای من خسته شده بودند و پا به پا می شدند! برخی هم مجلس را ترک می کردند! خبری از دسته های عزا نبود! دوباره کاغذ خیس عرق شده را کف دستم جابجا کردم و با گوشهی چشم خواندم: "لطفا تا آمدن هیئت ها ادامه دهید لطفا مجلس را ختم نکنید"! شاخصهی دومِ بصیرت حسینی هم رو به پایان بود؛ "عزت نفس" و هنوز هیئتی وارد حسینیه نشده بود از قرارِ نیم ساعتِ ما، نیم ساعت گذشته بود که تصمیمم را گرفتم! هرچه می خواهد بشود بشود! منبر را تمام می کنم! خودشان یک فکری بکنند دیگر! روضه را مفصل خواندم و از منبر به زیر آمدم چند نفر از مردم جلو آمدند و تشکر کردند ولی از رئیس دفتر تبلیغات و مسئولان حسینیه اعظم که بدو ورود به استقبالم آمده بودند خبری نبود! نصف جمعیت سه چهار هزار نفری حسینیه هم رفته بودند به هر ترتیب جلسه ختم شد.
من آن شب تا صبح به خودم می بالیدم که یک ساعت نیم توانسته بودم بالای منبر دوام بیاورم و مجلس را حفظ کنم که از هم نپاشَد! اما صبح چنان پنبه افتخاراتم زده شد که هنوز بعد از ۶ سال هر ساله ذره ای از آن را از هوا صید می کنم! شاید بلند پرواز کرده بودم! و به لطف خدا پر بلند پروازی ام زود چیده شد تا بی هوا بلند نپرم که به قول شاعر نردبان این جهان ما و منی است!
تلفن پشت تلفن! آخر چه شده! که از مسئول سازمان تبلیغات، تا رئیس هیئات مذهبی! حتی آن شاگرد دانشگاهی ام -که به زور دکتر را در بنر تبلیغات حسینیه اعظم، تنگ اسمم چپانده بود- همه و همه طلبکارم بودند! که چرا منبر دیشب را این قدر طولانی کردی! که هیئت های عزاداری پشت درهای حسینیه از بس ایستادند خسته شدند و همه رفتند و جلسه را به باد فنا دادی و چنان و بهمان!
برق از سرم پرید! زبان دراز روی منبرم آنچنان کوتاه شده بود که یک دقیقه هم نمی توانست خطابه کند!! آخر کسی وارد حسینیه نشده بود! آخر خودتان گفته بودید آخر...
ولی فایده ای نداشت که نداشت! تازه حالا قدر حرفهای استاد را می فهمیدم که هر کجا تبلیغ می روی ابتدا فرهنگ عزاداری شان را بپرس! مطالعه کن!
وای خدای من!یک تفاوت فرهنگی این قدر می توانست تاثیر در کار تبلیغم داشته باشد؟
آخ! علم ها ! ای اوج احساس منبرم! همان دست های بر افراشته بر علم! شاید داشتید برای من دعا می کردید! شما همه نشانه ورود هیئت ها بودید و من منتظر ورود صاحبان نشانه! مگر چقدر می توانست متفاوت باشد رسم عزاداری این شهر و آن شهر! در آن یکی به عرض ادب دسته عزا دوری در حسینیه می زد و در پای سخنرانی می نشست و این یکی علمش را به نشانه ورود می فرستاد و اجازه رخصت می خواست که من فقط نشانه ها را دیدم!
و این اولین تبلیغ یک روزه ام بود!