ویرگول
ورودثبت نام
قلم دان
قلم دان
خواندن ۴ دقیقه·۲ سال پیش

حیا


سیده رضیه احمدی:

حیا

اولین بار که به عراق رفتم، همزمان با اربعین بود. شوهرم که سال قبلش به کربلا رفته بود، چندان مایل نبود که من هم بروم؛ اما وقتی خواهر و مادرم گفتند:« با مادر شوهرت برو، بچه ها را هم نبر و پیش ما بگذار» شوهرم رضایت داد.

او و دوستش و من و مادر شوهرم راهی کربلا شدیم. من به محرم و نامحرم و رعایت حجاب خیلی اهمیت می دادم، اما نمی دانم چه آزمایشی بود، همیشه به شلوغی ها می خوردیم. من هم به دنبال پناهگاهی بودم تا به مردی برخورد نکنم؛ اما پیش می آمد. گاهی مادر شوهرم را سپر می کردم و پشت سرش می رفتم که حفظ شوم، اما او همینطور می زد به جمعیت و اوضاع بدتر می شد. شوهرم هم که با دوستش معمولا جلوتر از ما حرکت می کرد و نمی شد که سپر من بشود. بد جوری حالم گرفته می شد.

وقتی به موکب امام رضا ع رسیدیم، خیلی حس خوبی داشت، انگار به خانه خودمان رسیدیم. از زن خادم پرسیدم:« آیا اینجا مردی هم می آید یا نه؟» گفت:« نه » با خیال راحت چادرم را زمین گذاشتم و رفتم که وضو بگیرم، وقتی از وضوخانه بیرون آمدم، دیدم صاف امام جماعت، جلو وضوخانه دارد، نمازمی خواند و همه خانم ها اقتدا کرده اند، نمی دانستم، چه کنم؟ وقتی امام به سجده رفت، از روی سرش پریدم و خود را به آخر صف رساندم، به نفس نفس افتاده بودم.

حتی وقتی خواستم حمام هم بروم، یکی از خانم ها کیف پولش را انداخته بود، بین فاصله حمام های موقت، یک مرد آمده بود، که درش بیاره و من نمی دانستم، دیگه داشتم دیوانه می شدم، خدایا کجا بروم که از دست این مردها خلاص شوم.

می رفتم لباسم را بشویم، یکی پیدایش می شد.

از همه بدتر وقتی که سوار ون شدیم، یک لحظه چشمم به آینه ماشین افتاد، راننده چشمک زد، انگار مرا با چاقو تکه تکه کرده باشند، سرم را پایین انداختم و تا پیاده شدیم، خودم را پشت بقیه پنهان می کردم. وقتی یاد حضرت زینب علیها السلام می افتادم، جگرم می سوخت و اشک امانم نمی داد. حیای من کجا و ایشان کجا، زینبی که وقتی از خانه بیرون می رفت، در حصار برادرنش مردم او را نمی دیدند،نگاههای هرزه شامیان و بی دینان، چه بر سر او می‌آورد؛ یعنی خدا می خواهد ذره ای از درد زینب را به من بچشاند. مگر می‌شود،کربلا رفت و بلا ندید، ناموس خدا اینجا چه کشیده، تو می‌خواهی بانووار بیایی و بروی.

برای سفر به کاظمین و سامرا و سید محمد و دوطفلان با تور رفتیم، هر جا یک ساعت فرصت زیارت داشتیم.

اتوبوس ما را با فاصله زیاد از حرم پیاده کرد. با یک اتوبوس دیگر به سمت حرم رفتیم، گنبد بزرگ آنجا، سرداب و ضریح آدم را منقلب می‌کرد، اما فضای شهر خیلی گرفته و نظامی بود و پر از نظامی ها بود. به سرعت زیارت کردیم، وقتی از حرم بیرون آمدیم، جمعیت خیلی زیادی بیرون در تاریکی جمع شده بودند و همه منتظر یک وسیله بودند تا خودشان را به بیرون شهر به اتوبوس یا ون خودشان برسند، اما ماشینی نبود. گاهی یک تریلی می آمد و فقط مردها خودشان را آویزان آنها می کردند و می رفتند. هر وقت بعد از ساعتی یک وسیله می آمد، مردها هجوم می آوردند و ما می ماندیم. گفتیم با این وضعیت به اتوبوسمان نمی رسیم، تا اینکه یک اتوبوس آمد، همه هجوم آوردند، شوهرم و دوستش سوار شدندتا برای ما جا مادر شوهرم هم خودش را به جمعیت زد و سوار شد. من ماندم، چون می ترسیدم که با مردها برخورد کنم، مردهای ارتشی عراقی داد می‌زدند، داعش و با باتوم هاشان مردم را دور می کردند، ترس وجودم را گرفته بود. من در این تاریکی چه کنم؟ در آخر یک پلیس عراقی به زور خانم ها را هل می داد تا سوار اتوبوس شوند. داشتم دیوانه می شدم، شروع کردم به داد زدن و به مردهایی که هل می دادند تا به زور از بقیه جلو بزنند تا سوار اتوبوس شوند، گفتم آمده،اید زیارت، به خانم ها رحم کنید در این بیابان، شوهرم، سوار شده و من تنها اینجا چه کنم؟ چندتا از آقایان کنار رفتند و تونستم، سوار شوم. اینجا مردان مردی بودند که به من رحم کنند، اما زینب مردان مردی او را حمایت که نکردند، چادر از سرش کشیدند.

شوهرم گفت:« دیدی گفتم، اربعین جای زنها نیست» با خودم گفتم:« دیگر اربعین حرم نمی آیم.»

بعد از برگشت به ایران یک شب خواب دیدم، که در مسیر کربلا هستم و جاده ای شلوغ و پر از مردان و آخر مسیر امام زمان -عجل الله تعالی فرجه- که همچون نوری می درخشید و دستش را بالا آورده بود و همه به سمت او می رفتند، دلم خواست که به ایشان برسم، اما با خودم گفتم با این جمعیت و این مردها نمی توانم، به امام برسم، ناگهان در بین جمعیت یک مسیری به اندازه من تا امام باز شد ومن از خواب بیدار شدم، نمی دانم تعبیر خوابم چه بود، ولی با خودم گفتم غلط کردم که گفتم دیگه اربعین نمی روم و سالهای بعد که اربعین به کربلا رفتم، دیگر به شلوغی و نامحرم برخورد نداشتم. اما هر دفعه که کربلا می‌رفتم، به گونه‌ای من و اخلاقم به چالش کشیده می شد و ضعف هایم نشانم داده می‌شد.

آدم منقلبمادر شوهرم
گروه ادبی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید