قلم دان
قلم دان
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

چهار فصل


بسم الله الرحمن الرحیم

آسفالت داغ و هرم نفس های مردان سیاه پوش که در وسط خیابان(چه کربلاست امروز... چه پر بلاست امروز.. سر عزیز زهرا...) را در صدای هم فریاد می زنند. شربت خنک و دستگاه گلاب پاش سیار میرزا حبیب که ذکر صلوات از لب هایش محو نمی شود مرهمیست بر داغ دل این عزاداری مردانه و گریستن زنانه. این اولین تصویر من از ماه محرم است. محرم من آلبومی رنگارنگ است پر از اتفاقات سرد و گرم همراه با نوای دلنشین « باز این چه شورش است» بچه های آباده و عزاداری نوجوان شهر یزد!

محرم کم کم شروع کرد به ورق زدن تقویم و از امتحانات خرداد به طرف عید نوروز می آمد. هوای دل انگیز اردیبهشت و صدای بلبل های روی درختان مسیر دسته های عزاداری و چای لیموعمانی حال عزاداریم را خوب می کرد. وقتی دسته از کنار درختهای گوجه سبز رد می شد چشم بچه ها پایین می افتاد.انگار یادشان نبود چند روز قبل محرم از سر و کول هم بالا میرفتند برای چیدن میوه نوبرانه.محرم همه را آقا کرده بود.

وقتی در حسینیه (محرم دشت) مداح دم می گرفت(اصلا حسین جنس غمش فرق می کند) نیازی نبود ادامه دهد چون می دانستم (این راه عشق پیچ و خمش فرق می کند) اصلا این دشت پر از باغ های میوه با آمدن محرم فرق کرده بود.

محرم که به نیمه فروردین رسید درگیری فکری من هم شروع شد. چطور سفره هفت سین با محرم جور در می آمد؟ تکلیف آجیل و عیدی و سیزده به در چی می شد؟ با خودم فکر می کردم «شاید با لباس مشکی بریم خونه فامیل» اما از عیدی مطمئن نبودم! سال بعد وقتی دوستم با بی خیالی گفت «مادرم گفته امسال عید نداریم» فهمیدم بی خود ذهنم را درگیر کرده بودم.

پای محرم که به زمستان رسید باز خیالاتی شدم. آن زمان زمستان های پر برفی داشتیم. حداقل چند تا نیم متر می آمد. فکر مسیر پر از سربالایی و سرپایینی دسته روز عاشورا و یخ بندان های احتمالی نگرانم می کرد. انگار مسئول برگزاری مراسم های امام حسین(ع) بودم. اخبار هواشناسی را دنبال می کردم. معمولا تا غروب روز تاسوعا وضع هوا برفی و بارانی بود بر خلاف روز عاشورا که هوا صاف و آفتابی می شد.

با حرکت محرم در فصل های رنگارنگ بزرگ شدم و اولین منبرم را در یک محرم پاییزی رفتم. با همه نگرانی های یک طلبه تازه وارد و یک دنیا آرامش که به طرف قلبم سرازیر بود. محرم هر سال می آید با هر وضعیتی که داریم و در هر فصلی از زندگی که هستیم تا بیرق عزایش را در اوج دلها به حرکت درآورد. انگار هر بار می گوید تو رخت عزایت را بپوش مابقی اش با من...

سید مجتبی

محرم
گروه ادبی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید